سال اول یا دوم دبیرستان بودم.تعطیلات عید بود .مهمان داشتیم.
پسر خاله مامان آخر شب برنامه حافظ خوانی راه انداخت. بعد برای همه فال گرفت.
یادم نیست نیت من چی بود.یک دختر توی اون سن وسال باید آرزوهای زیادی داشته باشد.
شاید قبول شدن در دانشگاه یا افتادن مهر به دل پسرکی جوان یا ...
حافظ گفت :گر از این منزل غربت به سوی خانه روم / دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم / نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک / بر در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورم / ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
بعد از این دست منو زلف چو زنجیر نگار / تا به کی از پی کام دل دیوانه روم.........
سفر کردنو دوست دارم.کولی بودنو نه.ذاتم با کولی بودن همخوانی نداره.
دوست دارم همیشه خونه ای باشه که بعد از سفر برگردم توش.خونه ای که مال خودم باشه.
مالکیتش نه...فضا و بوی خونه به من تعلق داشته باشه.علاقه زیادی به ریشه دوندن دارم.
از کندن و جابه جا شدن و دوباره از اول شروع کردن می ترسم.اما سفر کردنو دوست دارم.
به شرطی که همیشه خونه ای باشه که دلم براش تنگ بشه.
...................................................................................................
ابتدای صفحه