بیست و یکم دی ماه ۱۳۸۳ فرض کن که من رابینسون کروزئه هستم. نه اصلا فرض کن که من هم در یک جزیره دور افتاده گیر افتاده ام و راه به هیچ کجا ندارم. فقط یک فرض است گیرم که چندان محال هم نباشد بگذریم. من مانده ام و یک جزیره .فرض میکنیم که خیلی هم خوش آب و هوا است. از آن جزیره های استوایی با جنگل های انبوه و ساحل شنی و صخره های مرجانی و درخت های موز و آناناس و دور تا دورش هم تا چشم کار می کند دریای یک دست .من هم تنها انسان آن جزیره هستم. دوست ندارم یک دفعه سر و کله یک جمعه پیدا شود. پس من هستم و یک جزیره و یک کلبه کوچک. اصلا دوست ندارم شب را بدون سرپناه بخوابم. روز اول تمام ساحل را پیاده می گردم.شب کنار ساحل آتش روشن می کنم،چشمهایم را می بندم و به آواز دریا گوش می دهم. روز دوم تمام روزبرهنه زیر آفتاب کنار دریا دراز می کشم.درست آنجایی که موج به ساحل می رسد و آرام می گیرد، غلت می زنم و آرام آرام در آب فرو می روم. روز سوم از لب ساحل تا دورترین صخره مرجانی شنا می کنم.خودم را از یکی از صخره های کوچک بالا می کشم و خورشید را نگاه می کنم که آن دورها در دریا پایین می رود. هوا تاریک شده و من می ترسم دوباره تا ساحل شنا کنم.تمام شب روی صخره می مانم. ترسیده ام روز چهارم حوصله ام سررفته.دلم می خواهد بلاگم و ایمیلم را چک کنم.اینجا هم که کسی پیدا نمی شود آدم دو کلمه حرف بزند.مردم از بس موز و نارگیل خوردم هوس قورمه سبزی کرده ام.هی رابینسون تو چی کشیدی... روز پنجم تا چشم کار میکند فقط آب است و صخره مرجانی. تمام روز چشم می دوزم به دریا شاید قایقی یا کشتی از دور پیدا شود. روز ششم ...تمام ...دیگر طاقت ندارم. موبایلم را برمیدارم و به اولین کسی که به ذهنم می رسد زنگ می زنم. ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |