فرض کن که من رابینسون کروزئه هستم.
نه اصلا فرض کن که من هم در یک جزیره دور افتاده گیر افتاده ام و راه به هیچ کجا ندارم.
فقط یک فرض است گیرم که چندان محال هم نباشد
بگذریم.
من مانده ام و یک جزیره .فرض میکنیم که خیلی هم خوش آب و هوا است. از آن جزیره های استوایی با جنگل های انبوه و ساحل شنی و صخره های مرجانی و درخت های موز و آناناس و دور تا دورش هم تا چشم کار می کند دریای یک دست .من هم تنها انسان آن جزیره هستم. دوست ندارم یک دفعه سر و کله یک جمعه پیدا شود.
پس من هستم و یک جزیره و یک کلبه کوچک. اصلا دوست ندارم شب را بدون سرپناه بخوابم.
روز اول
تمام ساحل را پیاده می گردم.شب کنار ساحل آتش روشن می کنم،چشمهایم را می بندم و به آواز دریا گوش می دهم.
روز دوم
تمام روزبرهنه زیر آفتاب کنار دریا دراز می کشم.درست آنجایی که موج به ساحل می رسد و آرام می گیرد، غلت می زنم و آرام آرام در آب فرو می روم.
روز سوم
از لب ساحل تا دورترین صخره مرجانی شنا می کنم.خودم را از یکی از صخره های کوچک بالا می کشم و خورشید را نگاه می کنم که آن دورها در دریا پایین می رود. هوا تاریک شده و من می ترسم دوباره تا ساحل شنا کنم.تمام شب روی صخره می مانم.
ترسیده ام
روز چهارم
حوصله ام سررفته.دلم می خواهد بلاگم و ایمیلم را چک کنم.اینجا هم که کسی پیدا نمی شود آدم دو کلمه حرف بزند.مردم از بس موز و نارگیل خوردم هوس قورمه سبزی کرده ام.هی رابینسون تو چی کشیدی...
روز پنجم
تا چشم کار میکند فقط آب است و صخره مرجانی.
تمام روز چشم می دوزم به دریا شاید قایقی یا کشتی از دور پیدا شود.
روز ششم
...تمام ...دیگر طاقت ندارم.
موبایلم را برمیدارم و به اولین کسی که به ذهنم می رسد زنگ می زنم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه