بیست و دوم دی ماه ۱۳۸۳
گفتم : من 3-4 سالی هست ورق بازی نکردم.آخه همیشه یک یار کم داشتیم.
گفتن : حالا چی بلدی؟
گفتم : اِم..حکم و ریم و 21فکر کنم البته .اگر یادم مونده باشه
پوزخندی زد و گفت : 4 برگ چی بلدی؟
قرار شد حکم بازی کنیم.تک اول حاکم تک دوم شریک.یار که شدیم دو نفر بعدی نفس
راحتی کشیدن.کی دلش می خواست با یک آماتور یار باشه و شام ببازه.قیافه مهربون به
خودش گرفت و گفت فقط لطفا حواستو جمع کن.دست اول حکم کرد خشت.دست من همش
خورده خال بود و مشکی شانس آوردیم کت نشدیم.دستی به موهاش کشید و
گفت اوه حالا کو تا آخره بازی! دست دوم حاکم جدید حکم کرد بازم خشت.
باز شانس آوردیم کُت نشدیم.دست سوم حکم شد دل.حواسم یک لحظه پرت بود.دیدم
وسط یک تک پیک هست با دو تا 3و 9 پیک.تک پیک رو با 5 دل بریدم.بعد گفتم
ها ها حالتونو گرفتم.چشمم که بهش افتاد فهمیدم گند زدم.تک پیک مال خودمون بود.
...................................................................................................
ابتدای صفحه