70-80 کیلومتر مانده به شهر دو طرف جاده کاملا سفیدپوش بود.یکدست سفید با
لکه های پراکنده خاک قهوه ای که با سماجت خود را از زیر برفها بیرون کشیده بودند.
درست عین آنکه روی یک بوم سفید با قلم برگ زن رنگ قهوه ای سوخته گذاشته باشند.
مامان وقتی چهره حیرت زده و دلخور و لبهای آویزان مرا از دیدن اتاق سابقم دید
گفت:برای همیشه که نمیشد اتاقتو خالی نگه دارم.بدم میومد عین مسجد شده بود.
بالا رفتن از پله ها هم زانوی پدرتو اذیت می کرد.
حالا دیگر وقتی از راهرو رد می شوم مستقیم به جلو نگاه می کنم.دلم نمی خواهد سرم
را به راست بگردانم و از بین در تخت بزرگ دو نفره ای را ببینم که جای تخت مرا اشغال کرده.
مجبور شدم ساکم را ببرم طبقه بالا در اتاق سابق مامان ولو کنم.
دلخورم از اینکه دیگردر خانه خودم مهمان هستم. مهمانی که چند روزی می آید و می رود.
همین
شهر هم مثل همه زمستان ها سرد و برفی و گِلی و شلوغ و تهوع آور.
...................................................................................................
ابتدای صفحه