پدرم ماهي ها رو گذاشت و رفت،ميدونستم مامان دستش درد ميكنه،
يك دفعه حس انساندوستيم گل كرد،گفتم : من پاكشون ميكنم!!!!!
براي آدمي كه از ماهي متنفره و با ديدنش حالش بد ميشه،اين احمقانه
ترين حرفيه كه ممكنه زده بشه ، جلوي بينيم يه روسري بستم و رفتم توي
حياط، هر 2 دقيقه يك بار تمام محتويات معده ام ميومد توي گلوم،
سعي كردم با فكر كردن به يه چيز خوب ذهنمو منحرف كنم،
اين روشو، وقتي توي دندانپزشكي دكتر با اون مته افتاده به جون
دندونهات و تمام مويرگهاي مغزت داره ميلرزه،امتحان كردم و
خوب هم حواب داد،كم كم حواسم پرت شده بود،زير لب
يه آواز قديمي هم زمزمه ميكردم،يك دفعه با صداي افتادن
يه چيزي از روي سقف ماشين از جام پريدم،نميدونم كدوم يكي
بيشتر ترسيده بوديم، چون موهاي هردومون سيخ شده بود،
تا اومدم كاري بكنم در رفت،دوباره مشغول شدم،بعد از چند لحظه
تحت تاثير احساسي مثل تحت نظر بودن سرمو بلند كردم،از بين
شاخه هاي ياس 5 جفت چشم براق داشت منو نگاه ميكرد،
اين دفعه در فرار كردن لحظه اي درنگ نكردم!!!!!!!!
...................................................................................................
ابتدای صفحه