تصميم داشتم انجام اين كارو بزارم براي وقتي كه در حال گذر
از دوره اي به دوره ديگر زندگيم بودم ، ولي ديروز بيكار بودم و
حوصله ام هم سر رفته بود، گفتم چرا امروز غبار روبي خاطرات نكنم؟
نشستم و هر چي توي كشوها و كمد ها ي ميز و دكوري بود ريختم بيرون،
جزوه ها و كتاب هاي زمان كنكور، جزوه هاي دانشگاه ، ورقهاي نقاشي
مال زماني كه كلاس ميرفتم، مشق هاي خطاطي،عكس ، كارت پستال،مجله ،
روزنامه هاي قديمي ، كلي چيزهاي عجيب غريب، سنگهايي كه از كنار ساحل
جمع كرده بودم، گوش ماهي، حلزون هاي خشك شده،شيشه هاي رنگي،
تيله ، مجسمه ها و اسباب بازي هاي كوچيك و......با نگاه كردن به
هر كدوم يه چيزي يادم ميومد، شعرهاي كه سر كلاس براي استادها يا پسرها
ميگفتيم وشكل هايي كه از هم ميكشيديم لا به لاي جزوه هام بود،ياد شيطنت ها ي
دوران دانشجويي افتادم، ياد اون موقعي كه سر كلاس يكي از بداخلاق ترين
اساتيد، دوستام گوجه سبز ميخوردن و من داشتم از ترس قالب تهي ميكردم،
ياد جيم زدن از سر كلاس و نشستن توي سلف، ياد اضطراب هاي قبل از امتحان
و دلشوره هاي قبل از اعلام نمره و و ذوق پاس كردن و بغض افتادن،
ياد كلاسهاي مختلط و پسر هاي كه هر كدومشون يه اسم مستعار داشتن،
ياد روزي كه گفتيم بالاخره تموم شد!!!!!
كارت پستال هايي پيدا كردم با دست خط بچه گونه كه هر كدوم به مناسبت ها ي
مختلف هديه شدن،
اسامي بعضي ها برام اصلا آشنا نبود، مثل اينكه لا بلاي هزار توي خاطراتم گم شدن،
همه رو جمع كردم، اول نميخواستم همه رو دور بريزم،ولي بعد فكر كردم كه
خاطراتي كه برام عزيز هستن ،هميشه توي ذهنم ميمونن، چه فرقي ميكنه كه
من روي يك تيكه كاغذ نشاني ازشون داشته باشم، سر فرصت همه رو پاره كردم،
باهمه جزوه ها و دفتر هايي كه ديگه به دردم نميخورد وهمه اون چيزهاي كه در
طول اين سالها جمع كرده بودم، ريختم توي كارتن، درشو چسب زدم و گذاشتم گوشه اتاق،
نيم ساعت زودتر از آمدن ماشين زباله ، گذاشتمش پشت در،
روي تخت دراز كشيدم و توي تاريكي منتظر شنيدن صداي ماشين شدم،
چند لحظه بعد....
ميخواستم بپرم بيرون و بگم نه آقا اينها دور ريختني نيستن،
ولي ....... همين جوري خوابيده بودم و در تاريكي به سكوت گوش ميدادم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه