# امروز توي كتابخونه يك ترجمه خيلي خنده دار از اشعار شل سيلور استاين ديدم،
همون شعري كه چند روز پيش نوشته بودم،
دستم به ابرها نميرسد........
اين يكي مترجم با شل خيلي احساس خودموني بودن ميكرده،
سنگ تمام گذاشته و تمام اشعارو به فارسي عاميانه ترجمه كرده،
اينجوري:
نميتونم واسه ت به ابرا دست بزنم،
نميتونم واسه ت به خورشيد برسونم دستمو،
هيچ وقت نتونستم واسه ت كاري انجام بدم،
اين كلمه واسه ت رو اولين بار توي يك ترجمه به اين شكل ديدم.

# در دوهفته گذشته خيلي عوض شدم،انقدر كه خودم هم متوجه شدم،
جالبه كه اين دفعه هيچ كس متوجه نشد، مثل اينكه ديگه دارم ياد ميگيرم كه
تغييراتم بايد مال خودم باشه، يه جورايي يواشكي، بي سروصدا......

# ميخواستم بهش بگم حرف جديدي براي گفتن نداري؟؟؟ بعد يادم افتاد
كه خودم هم مدتهاست حرفي براي گفتن ندارم،اون وقت سكوت كردم،
بهنره آدم سوالي نكنه كه بعد خودش توي جوابش بمونه!!!!!

# چند شب بود با هم قهر بوديم،حرف نميزديم،گفت ترجيح ميده توي
كتابخونه تا صبح روي كتاب ها بشينه ولي نياد پيش من بخوابه،
منم هر شب پشتمو ميكردم بهش و ميخوابيدم،ديشب فكر كنم فهميد بغض كردم،
فهميد دلم گرفته،اومد و دستهاي تپلشو انداخت دور گردنم،
صورت نرمشو با اون بيني كوچولو چسبوند به صورتم و
گفت: ميخواي برات قصه بگم؟گفتم:اوهوم،قصه اون دختره كه خواب ميديد
نويسنده شده!!!
گفت: اينو نه!!!يكي ديگه، يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود.....
بقيشو نشنيدم ، چون خوابم برد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه