چند باراز اون خيابون بلند كنار دريا كه پر از عطر گلهاي ميموزا و درخت
نارنج بود ، گذشتم؟ چند بار؟دستمو ميكردم توي جيب پالتو و يقه شو ميدادم بالا
تا باد به صورتم نخوره ، بعد راه ميرفتم و راه ميرفتم ، با اين تصور كه در كنارمي!!!
چقدر روي اون سنگهاي بزرگ كنار ساحل نشستم و موجهاي خشمگين و كف
كرده رو نگاه كردم و به صداي غرش سهمگينشون، كه جهنم دانته رو تداعي
ميكردن ، گوش دادم؟ با اين انتظار كه تو ميايي!!!
چقدر با لون درياي غران حرف زدم، داد زدم، درخواست كردم، خواهش كردم،
ولي جوابي نشنيدم،مثل تو كه جوابي نميدي!!!!
شب توي ساحل كنار آتيش چقدر به آسمون نگاه كردم تا يه شهاب ثاقب ببينم؟
چند بار خواستم يه سنگ بردارم و با قدرت پرت كنم توي آب ، ولي نتونستم؟
شب آخر توي بارون چقدر سرمو بالا گرفتم كه بارون هر چي هست بشوره؟
ولي وقتي اومدم خونه،توي آئينه دو تا رد سياه ديدم كه ازچشمام شروع شده بود
و روي گونه هام كشيده شده بود. كي انقدر همه چيز برام بي معني شد؟
كي زندگي اهميتشوبرام از دست داد؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه