چهاردهم اردیبهشت ماه ۱۳۸۵
صبح ساعت 4 سلانه سلانه میرسم دم در سفارت انگلیس و خیالم راحت است که نفر اول هستم، جلوی در هیچ کَس نیست، سربازه قبل از اینکه خیلی ذوق کنم می گوید باید بروم آن طرف خیابان و اسم بنویسم،. تازه می فهمم یک عده از ساعت 9شب قبل آمده اند و اسم نوشته اند و تا صبح توی خیابان راه رفته اند. نفر 59 ام هستم، لبخند روی صورتم میماسد.
یک آقای ریزه میزه ریشو تسبیح به دست آنجا ایستاده و همان فرمهایی را که ساعت 8 عین پِهِن می گذارند دم در و مجانی هم هست 2000 تومان می فروشد و اگر سواد انگلیسی درست حسابی هم نداشته باشی خودش فرم ها را پر می کند و 5000 تومان میگیرد.
ساعت 6 همه صف می کشیم کنار دیوار سفارت ، یکی در گوشم می گوید که اگر 4000 تومن بدهم شماره 10 را به من می دهد .
همه هنوز ویزا نگرفته و از ایران خارج نشده می گویند که اینجا جای زندگی نیست و ایرانی ها وحشی هستند و حقشان است که هر بلایی سرشان بیاید و خلایق هر چه لایق و ... ( من مرده این حس وطن دوستی ایرانی هستم!)
ظاهرا انگلیسی ها هم سریال برره را نگاه می کردند چون همان دم ورود 83 هزار تومن پول زور میگیرند و چه ویزا بدهند چه ندهند پول را پس نمی دهند.
این روزها بخت با افغانی ها و عراقی هاست. همه شان نه تنها ویزا گرفتند بلکه کلی با خوشرویی تحویل گرفته شدند.
تا ساعت 12 راه می روم و تمامی موزائیک های کف سالن را می شمارم. صدایم می کنند و یک خانمی می گوید که قانع نشده اند که من برای سفر دو هفته ای می خواهم بروم و فکر می کنند قصد دارم که دیگر برنگردم، بعد می گوید آیا اعتراضی دارم ، در سکوت نگاهش می کنم و پای حکم را امضا می کنم.ساعت 1 از در سفارت که بیرون می آیم انگار یک دفعه هلم می دهند وسط شلوغی و سر و صدا و دود و ماشین وآدم های چهارراه استانبول
...................................................................................................
ابتدای صفحه