( این داستان واقعی نیست )

چمدان را بلند کرد و گذاشت پشت در. کفشهایم را از روی جا کفشی برداشت ، زانو زد ، دستم را گذاشتم روی شانه اش و پایم را بلند کردم، بابا با دو گام بلند خودش را رساند دم در، بازویم را گرفت کشید طرف خودش و گفت اینو کجا می بری؟ مامان بلند شد و ایستاد . یک لنگه از کفشم هنوز توی دستش بود، نگاهی به من انداخت نگاهی به بابا، کفش را گذاشت روی جاکفشی، با یک دست چمدان را برداشت با دست دیگر در را باز کرد. روی بازویم رد قرمز انگشتان مانده بود.



پ ن : موبایلم را خانه جا گذاشته ام و تازه فهمیده ام شماره هیچ کدام از دوستانم را از حفظ نیستم، احساس آدم های بی سواد را دارم!
...................................................................................................
ابتدای صفحه