روزمرگی های مزخرف
دو شب پیش شام ماکارانی پختم و داداشم آمد با پسر عمه ام .شام خوردند و بعدش هم چای و میوه و آخر شب که رفتند من ماندم و یک کوه ظرف نشسته و بدن خسته و کوبیده. بیخیال ظرفها شدم و رفتم خوابیدم. فردا عصرش سر راه رفتم جایی کاری را انجام بدهم و وقتی برگشتم خانه دیدم ظرفهای ناهار هم به کوه ظرفهای شام اضافه شده و من هم روی دنده تنبلی بودم و به جای شستن ظرفها نشستم فیلم نگاه کردم. دیشب هم مهمان داشتم و باز ظرفها آمد تلمبار شد روی قبلی ها و امروز صبح که می خواستم قرص بخورم به جز دو سه تا دیس و بشقاب دیگر هیچ ظرف تمیزی نداشتم.آخرش مجبور شدم دستم را بگیرم زیر شیر و آب بخورم.
راستش حوصله ندارم بروم خانه. از دیدن آن همه ظرف نشسته دلم میگیرد.!
روزها عجیب تند و یکنواخت می گذرند. فقط جمعه ها که تا ظهر می خوابم یادم می افتد که یک هفته دیگر هم گذشت و من تقریبا به طور مطلق هیچ کاری نکرده ام به جز نفس کشیدن و سر کار رفتن و روزمرگی های معمول زندگی.
بعد هم این دلتنگی و بی حوصلگی لعنتی نمی دانم کی قرار است بند و بساطش را جمع کند و برود رد کار خودش.
...................................................................................................
ابتدای صفحه