بچه که بودم مامان دستم را می گرفت می برد خرید. بین رگال های لباس می گشتیم و مامان هی بلوزها را برمیداشت و میگرفت روی سینه من و گاهی هم می چرخاندم و می گرفت پشت شانه ام و دوباره آویزان رگال می کرد. من دلم شلوار می خواست مامان برایم دامن می خرید. دامن با جوراب شلواری سفید.
من به دخترم یاد می دهم دو انگشتی سوت بزند.

قبل از اینکه در را بکوبد و برود داد می زند حالا هی بشین خیالبافی کن تا ... بقیه جمله اش پشت در گم می شود.
من خیالباف نیستم.من همه چیز را همان طور که هست میبینم. من رئالیست هستم.

خوشحالم که بین فوت مادر بزرگ و برداشتن ابرو ارتباط وجود ندارد اما بدم نمی آید بین عزاداری و رنگ کردن مو ارتباط وجود داشته باشد، این تارهای سفید لا به لای موهایم را دوست دارم.
اما ارتباط بین عزاداری و احترام به مرده و تخمه شکستن را درک نمی کنم. گندش بزنند عید بدون آجیل مثل ...مثل ... نمی دانم مثل چی می ماند.
...................................................................................................
ابتدای صفحه