فندک

دو تا لیوان چای گرفت دستش و بالای پله ها ایستاد. پرسید فندکو برداشتی؟ دست بردم توی جیبم و سردی فلزش را حس کردم. گفتم برداشتم. گفت با طعم نعنایی گرفتم که اذیت نشی. گفت کاش امشب بارون میزد، گفتم بی بی سی نوشته بود تا آخر هفته هوا آفتابیه، گفت هواشناسی بی بی سی تخمیه. دستم را گذاشتم روی بینی ام و به در خانه همسایه اشاره کردم. شانه اش را بالا انداخت و از حرکت لبهایش خواندم که گفت گور باباش، بعد بلند گفت تخمی بادمجونه بابا.
در را بستم و کلید را انداختم توی جیبم کنار فندک. پایم را گذاشتم روی پله سوم چراغ راه پله ها خاموش شد و همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت. کورمال کورمال پایم را گذاشتم روی پله بعدی. پرسید کجایی؟ ایستادم سر جایم تا چشمم به تاریکی عادت کند. دست دراز کردم و نرده ها را زیردستم حس کردم. گفتم کلید رو بزن. گفت من روی پله ها هستم، کلید کجاست؟ صدایمان توی راهرو می پیچید. پایم را ذره ذره بردم جلو تا رسید به پله بعدی، با احتیاط پایم را بلند کردم و گذاشتم بالا ، دوباره با نوک پا لبه پله بعدی را حس کردم. گفت دستم داره میسوزه. نرده زیر دستم تمام شد و پیچ خورد به سمت بالا. پایم را گذاشتم روی پاگرد و دنبال نرده را گرفتم.گفت کجایی تو ؟ این پله ها چند تا هستن ؟ گفتم چه میدونم. روی پله دوم بودم. گفتم کاش قهوه درست کرده بودم. گفت کلیدو پیدا کن . گفتم بلدی فال قهوه بگیری؟ جواب نداد. با خودش زمزمه کرد رقصم گرفته بود همچون درختکی در باد... گفت از سر شب افتاده توی دهنم. 6 تا پله بعد از پاگرد را آمدم بالا. دست کشیدم به دیوار ناخنم کشیده شد به در چوبی خانه همسایه ، بعد از در کلید دوم را زدم نور یکباره هجوم آورد توی راهرو.
روی پله آخر نشسته بود و لیوان های چایی را گذاشته بود کنار دستش، گفت مگه فندک تو جیبت نبود؟

...................................................................................................
ابتدای صفحه