پنج شنبه برای والیبال بازی کیانا را با خودم بردم، موقع خداحافظی به بقیه گفت بچه ها بعدا می بینمتون! شب هم برای پدرم و پدرش تعریف کرد که کیا بودن و چی کار کرده و اینها ، فقط اسم پسرها یادش بود و اینکه یکی می خواسته لپش را بخوره و یکی گفته میشه من دومادت بشم و اون یکی مهربون بوده و یکی هم باهاش فوتبال بازی کرده و اسمی هم از دخترها نبرد انگار نه انگار که اصلا دختری هم بوده. شب هم وقتی پدرش گفت لباس بپوش که بریم خونه گفت که نمیام، فردا می خوام با رکسی برم توپ بازی!
جمعه شب بعد از اینکه لاک را ریخت روی فرش و منو حسابی دیوانه کرد قسم خوردم که هیچ وقت بچه دار نمی شوم. عمویم کاغذ و قلم آورد و مجبورم کرد حرفم را بنویسم و در حضور 4 شاهد امضاء کنم!


13 اسفند 84
نحسی سیزدهم اسفند، بهترین و آخرین مناقصه سال 84 را باختیم! از پاداش خبری نیست!
...................................................................................................
ابتدای صفحه