گفتم من به سن تو که بودم فکر می کردم دنیا را می توانم جابجا کنم.
پرسید : جابه جا کردی؟
میگه اول باید همه خاطرات بچگی ات را بریزی بیرون. باید همه را بنویسی. سخت است. مثل عریان شدن سر چهارراه می ماند. من ترجیح میدهم چراغ خاموش باشد. ترجیح میدهم چشم ها جز خطوط مبهم بدن چیزی را نبینند. از روشن شدن چراغ و دیده شدن می ترسم. برای من همان حس ایستادن روی بلندی را دارد. حس نزدیک شدن به لبه پشت بام، خشک شدن گلو ، لرزش پاها و خالی شدن ته دل.
...................................................................................................
ابتدای صفحه