دیشب سردرد بدی داشتم. میگرن خوشه ای که از گوشه راست پیشانی شروع می شود و بعد یکی یکی نواحی سر و گردن را کشف می کند.خداییش میگرن بی حیایی است.خوشحالم که پایین تر نمی رود.
دلم آغوش گرم پدرم را می خواست و دستهای مهربانش را که موهایم را نوازش کند و لبهایش را که بوسه های ریز روی پیشانیم بزند.
دیشب دلم می خواست نیمی از عمرم را میدادم و این 260 کیلومتر را در 60 ثانیه طی می کردم.بعد یادم افتاد شاید نیمه عمری برایم باقی نمانده باشد که بخواهم چوب حراجش بزنم.
260 کیلومتر در 60 ثاینه.
این یکی از آرزوهای من است.
دو تا استامینوفن کدئین خوردم و دراز کشیدم با این فکر که شاید وقتی برخواستم این 260 کیلومتر لعنتی عوضی طی شده باشد. اما نصفه شب که از خواب پریدم هنوز توی تخت خودم بودم و 2 متر هم از جایم تکان نخورده بودم.
یادم باشد دفعه دیگر دراز کشیده گریه نکنم.اصلا حس خوبی ندارد.آب دهانم را نمی توانستم درست قورت بدهم و وسط گریه سرفه ام می گرفت.بعد هم که اشک ها از روی گونه سرازیر شدند و راهشان را به زیر گلو کج کردند آنقدر قلقلکم آمد که وسط های های گریه خنده ام گرفت.
خدایا لطفا عزرائیل را یا در قالب براد پیت برای من بفرست یا جوانی آل پاچینو.
...................................................................................................
ابتدای صفحه