سوم اردیبهشت ماه ۱۳۸۴
حول و حوش ساعت 9 ماشین شهرداری برای بردن زباله ها می آمد.همان ساعتی که معمولا ما دور میز آشپزخانه جمع شده بودیم و شام می خوردیم.همیشه هم مامان یک دفعه و بی مقدمه می گفت ماشین زباله آمد.بعد همه سکوت می کردیم و گوش می دادیم به صداهایی که از پنجره آشپزخانه شنیده میشد.می دانستیم اشتباه نمی کند. بعد از آن روزی که صبح از خواب بیدار شد و گفت یکی از لوله های داخل دیوار همسایه بغلی ترکیده و تمام شب صدای آب را شنیده و بعد از اینکه هیچ کدام ما هیچ صدایی نشنیدیم و دست آخر دیوار که نم داد حرفش را باور کردیم،هیچ کس روی صداهایی که مامان می شنود شک نمی کند.خلاصه اینکه ماشین شهرداری در 99 درصد مواقع سر شام می آمد و همیشه هم مامان یادش رفته بود زباله ها را پشت در بگذارد.
این بود که بردن زباله نصیب برادرم می شد که طفلکی درست وسط خوردن غذا باید کیسه بدبو را دست می گرفت و غرغر کنان دم در می رفت. یادم نمی آید یک بار هم من این کار را کرده باشم.مثل اینکه بردن زباله در خانه ما جزو وظایف مردانه تعریف شده بود.
حالا در خانه خودم هم هر شب یادم می رود زباله ها را پایین ببرم.درست زمانی که دوش گرفته ام و مسواکم را زده ام و بدنم را حسابی کش و قوس داده ام و آماده پریدن در رختخواب هستم چشمم به کیسه زباله می افتد که گوشه آشپزخانه پوزخند می زند. آن وقت می فهمم چرا همیشه برادرم می گفت مرده شور هر چه زباله را ببرد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه