یکی از لامپ های آن لوستر بی ریخت دیوار را باز کردم. اتاق تاریک تر شد. قبل از آنکه پتو را بردارم و مثل هر شب ولو شوم روی کاناپه و کاسه آجیل را جلویم بگذارم، آفلاین هایت را خواندم. چیزهایی در مورد نگرانی برای من و این طور بهتر است و اینها برایم نوشته بودی. چرند بود.فکرش را هم نکردم. در عوض حمام و دستشویی را شستم و کف خانه را دستمال کشیدم.
پتو را برداشتم. فیلم گذاشتم ،پرتقال پوست کندم،تخمه شکستم،سرم را یکبار این طرف گذاشتم و پاهایم را از آن طرف مبل آویزان کردم. یکبار هم سرم را روی زمین گذاشتم و پاهایم را روی مبل.به گمانم باران می آید.بازهم آشغالها مانده اند. باید لباس بپوشم و چهار طبقه پایین بروم. تلفن دو بار پشت هم زنگ می زند. اولی عمه است و دومی خانم همسایه.هیچ کدام را جواب نمی دهم.
صبر می خواهم و آرامش و شادی و نمی دانم از کدام عطاری یا بقالی باید سراغشان را بگیرم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه