طبق معمول همه آن چهارشنبه های یک هفته در میان که این بار 3 هفته در میان شده عازم خانه می شوم . سرراه ساندویچ و روزنامه می خرم.هر چند که خوردن و خواندن هر دو در اتوبوس در حال حرکت حالم را بد می کند اما معده خالی مانده از صبح هم بدتر است.ردیف دوم نشسته ام و صندلی بغل دستم خالی است. 5 دقیقه به حرکت مانده و نیمی از مسافرین هنوز نیامده اند.کیفم را روی صندلی بغلی می گذارم.هر کس که سوار می شود اول نگاهی به کیف می اندازد و بعد راهش را می کشد و می رود عقب اتوبوس.خدا کند کسی اینجا سوار نشود.خانمی اعتراض می کند که صندلی بغل دستش را به آقا فروخته اند.شاگرد راننده می گوید که فعلا جای دیگری بنشیند.سایه اش را حس می کنم که بالای سرم ایستاده .خودم را به آن راه می زنم و روزنامه را باز می کنم.
صدایش را می شنوم که می پرسد اینجا جای کسی است.ناچارم جواب بدهم.
می گویم منتظر دوستم هستم.کلکم نگرفت.گفت تا آمدن دوستم می تواند اینجا بنشیند؟.
با گشاده رویی لبخند میزنم و کیفم را بر می دارم و در دلم غر می زنم.حالا باید تمام راه کیفم را روی پاهایم نگاه دارم. با یک دست روزنامه را باز می کنم و با دست دیگر ساندویچ را از کیسه در می آورم.اتوبوس آرام آرام راه می افتد.
زن گفت دوستتان نیامد؟.زیر لب گفتم حتما در ترافیک گیر کرده است. به شاگرد راننده می گوید که همین جا می نشیند.
با یک دست روزنامه را باز نگه داشته ام و با دست دیگر به سختی ساندویچم را می خورم و مدام مراقبم سس فراوانش روی لباسم نریزد. از توی کیفش کیسه ای را در می آورد .ساندویچ کوکو سیب زمینی است با نان لواش. صفحه ای که باز کرده ام مربوط به تغذیه است.احساس می کنم او هم مطالب روزنامه را دنبال می کند.نمیدانم می توانم صفحه را جابه جا کنم یا نه.پایین صفحه مطلبی در مورد مضرات خوردن سس های چرب و غذاهای سرخ کردنی نوشته است.با یک دست روزنامه را کمی به سمت خودش می کشد.از خیر خواندن روزنامه و خوردن ساندویچ می گذرم .روزنامه را کلا تقدیم اش می کنم وبقیه راه را به جاده و بیابانی که کم کم در تاریکی فرو می رود خیره می شوم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه