اولین باری که تنهایی مسافرت رفتم 15 سالم بود. اجازه گرفتم با چند نفری از دوستان با توری که مسئولش با پدرم آشنا بود برای نمایشگاه کتاب به تهران بیایم.ساعت 5 صبح جلوی اتوبوس پر بود از پدر مادر های خواب آلود و نگران، مراقب خودتون باشین،از هم جدا نشین،تو راه چیزی نخورین،تو نمایشگاه با کسی حرف نزنین.بلند نخندین،سر ساعت برگردین سوار ماشین بشین. رسیدین زنگ بزنین.
شب به جای ساعت 11 ساعت 2 شب رسیدیم . آن شب معنی قیافه نگران و درهم پدرم و رنگ و روی پریده مادرم را نفهمیدم. یک سال طول کشید تا مامان یادش برود و برای نمایشگاه بعدی اجازه بدهد.باز هم همان سفارش ها و همان نگرانی ها. خجالت می کشیدم از اینکه مامان تا پای اتوبوس می آید. احساس می کردم همه نگاهم می کنند و می گویند این بچه کوچولو را ببین. اصرار داشتم که زودتر بروند.اما مامان و پدرم تا لحظه راه افتادن اتوبوس می ایستادند و مرا نگاه می کردند.
در طول سالهای بعدی مسافرت های زیادی تنهایی رفتم.همیشه حتی در طول یک سال و نیم گذشته که دو هفته ای یکبار راهی خانه می شوم ، موقع برگشتن مامان و پدرم تا پای اتوبوس می آیند و منتظر حرکت آن می مانند و برایم دست تکان می دهند.
دیگر خجالت نمی کشم. هر دو را در آغوش می کشم و زیر نگاه خیره دیگران می بویم و می بوسم.
بار آخر باران می آمد. پدرم و مامان زیر چتر کنار هم ایستاده بودند و مثل همیشه منتظر حرکت اتوبوسی که دختر کوچولویشان را که حالا بزرگ شده از خانه اش دور می کند.
باران می آمد و من کنار پنجره نشسته بودم و آنها کنار هم زیر باران ایستاده بودند وهنوز هم نگاه های نگرانشان مرا دنبال می کرد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه