بیست و دوم فروردین ماه ۱۳۸۴
اولین باری که تنهایی مسافرت رفتم 15 سالم بود. اجازه گرفتم با چند نفری از دوستان با توری که مسئولش با پدرم آشنا بود برای نمایشگاه کتاب به تهران بیایم.ساعت 5 صبح جلوی اتوبوس پر بود از پدر مادر های خواب آلود و نگران، مراقب خودتون باشین،از هم جدا نشین،تو راه چیزی نخورین،تو نمایشگاه با کسی حرف نزنین.بلند نخندین،سر ساعت برگردین سوار ماشین بشین. رسیدین زنگ بزنین.
شب به جای ساعت 11 ساعت 2 شب رسیدیم . آن شب معنی قیافه نگران و درهم پدرم و رنگ و روی پریده مادرم را نفهمیدم. یک سال طول کشید تا مامان یادش برود و برای نمایشگاه بعدی اجازه بدهد.باز هم همان سفارش ها و همان نگرانی ها. خجالت می کشیدم از اینکه مامان تا پای اتوبوس می آید. احساس می کردم همه نگاهم می کنند و می گویند این بچه کوچولو را ببین. اصرار داشتم که زودتر بروند.اما مامان و پدرم تا لحظه راه افتادن اتوبوس می ایستادند و مرا نگاه می کردند.
در طول سالهای بعدی مسافرت های زیادی تنهایی رفتم.همیشه حتی در طول یک سال و نیم گذشته که دو هفته ای یکبار راهی خانه می شوم ، موقع برگشتن مامان و پدرم تا پای اتوبوس می آیند و منتظر حرکت آن می مانند و برایم دست تکان می دهند.
دیگر خجالت نمی کشم. هر دو را در آغوش می کشم و زیر نگاه خیره دیگران می بویم و می بوسم.
بار آخر باران می آمد. پدرم و مامان زیر چتر کنار هم ایستاده بودند و مثل همیشه منتظر حرکت اتوبوسی که دختر کوچولویشان را که حالا بزرگ شده از خانه اش دور می کند.
باران می آمد و من کنار پنجره نشسته بودم و آنها کنار هم زیر باران ایستاده بودند وهنوز هم نگاه های نگرانشان مرا دنبال می کرد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه