من در اين شهر بزرگ نشده ام.اين را قبلا ميدانستي.
دوران نوجواني ام از خاطره شلوغي ميدان تجريش و سربالايي احمدآباد و
كوچه پس كوچه هاي بلوار شهرزاد و بازار و گذر لوطي صالح و دربند و
دركه روزهاي جمعه خالي است.زن روزهاي ابري را نميدانم ساكن كجاست.
دور يا نزديك زياد فرقي نمي كند.گاهي حس مي كنم كافي است دستم را
دراز كنم تا از ميان اين كلمات و خطوط همه زنان روزهاي ابري را لمس
كنم.زناني با دغدغه هاي غريب و گرفتار در روزمرگي هاي زندگي
زنان تنها
چه فرقي مي كند كه اين دغدغه غريب يا واقعيت ملموس زندگي مرد سيبيلو
باشد يا بي سبيل،گلدان شمعداني باشد يا ياس سفيد‏بند رخت باشد يا ظرف نشسته‏‏‏ .
دلم اين روزها كمي تعلق مي خواهد.احساس بي هويتي مي كنم.
كاش ميشد راه مي افتاديم و خاطرات زنان روزهاي ابري را در اين شهر جستجو مي كرديم.
آن وقت شايد كمي به اين شهر و آدمها و خيابان هايش تعلق خاطر پيدا مي كردم.
ميداني بستني شكلاتي يا توت فرنگي‏‏ ‏‏,شيركاكائو يا قهوه ,خانه من يا خانه تو, گودو يا ژانتي ,
بازار تجريش يا كتابفروشي هاي انقلاب هيچ فرقي نميكند.
زنان روزهاي ابري را ميتوان در همه جا جستجو كرد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه