زلزله گذاشت درست وقتی اومد که من تنها بودم.روی تخت خوابیده بودم.
با اولین لرزش بلند شدم در عین خونسردی لباس پوشیدم و وقتی خوب لرزشها تموم شد.رفتم بیرون.توی راهرو تازه پاهام شروع کرد به لرزیدن .لبهام می لرزید و نمی تونستم جلوی لرزششونو بگیرم.همه همسایه ریختن بیرون.زنها با رنگ و روی پریده یه مانتو انداخته بودن روی لباسهای خونشون.مردها هم بچه به بغل و سوئیچ ماشین به دست از پله ها پایین میومدن.یک کمی توی خیابون ایستادم و بعد فکر کردم که بالاخره که چی.برگشتم توی خونه و با هزار زحمت موبایل داداشمو گرفتمو با گریه گفتم اینجا زلزله اومده.من نمی خوام شماها رو ندیده بمیرم.بیچاره شوکه شده بود.دیشب به همه زنگ زدم.خداحافظی کردم.گفتم که دوسشون دارم.بعد با خیال راحت گرفتم خوابیدم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه