تمام دوران دانشجویی به هم چسبیده بودیم.حالا که خاطرات آن روزها را مرور می کنم آن همه حرفی که برای گفتن داشتیم باعث حیرتم می شود.گاه گاهی دلخوری کوچکی پیش می آمد و خیلی زود در شادی های آن دوران محو می شد.دو سه روز پیش بعد از 2 ماه دیدمش.از همان لحظه ای که روی مبل نشست و پایش را روی پا انداخت فهمیدم فاتحه این دوستی خوانده شده.تمام دو سه ساعتی را که با هم بودیم من فقط شنونده بودم.خودم را در پس لیوان آب پرتقال قایم کردم و به حرفهایش گوش دادم و به این فکر کردم که تغییرات کدامیک از ما در این 3 سال بعد از دانشگاه بیشتر بوده است.نتوانستم حرفی بزنم .از کارهایی که این روزها می کنم و از احساسم حرفی نزدم.از نحوه نگرشش به زندگی دیگران و قضاوت کردنش ترسیدم.
از کنجکاوی کردن هایش و دلسوزانه حرف زدن هایش حالم بد شد.
وقتی که رفت دلم برای همان کافه کوچیک دودآلود تنگ شد.تنها جمعی که این روزها نگران قضاوت کردنشان نیستم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه