سی و یکم تیر ماه ۱۳۸۶
من مرخصی میخواهمممممم
همکارم به گفته خودش 30 سال است برادرش را ندیده حتی در عزا و عروسی .... سی سال خودش یک عمر است ..... صبح زنگ زدند و خبر فوت برادرش را دادند ....
مرخصی میخواهد برود شمال برای مراسم خاکسپاری ......
وقتی مدیر نیست جانشین اش من هستم و اعلام کرده ام تا دو هفته دیگر مرخصی بی مرخصی .... البته بعد از اینکه سه روز حسابدارمان به بهانه مریضی بچه اش، که نمیدانم چرا تا آقای مدیر پایش را از ایران میگذارد بیرون اسهال استفراغ بچه حسابدار شروع می شود ، سر کار نیامد معلوم شد که حرف من چندان هم برو ندارد در نبود مدیر عامل....
گفتم که اول برود بانک و دو تا چک نقد کند و بعد باید تا ساعت 2 شرکت باشد که اظهار نامه مالیاتی را ببرد اداره مالیات تحویل بدهد چون امروز آخرین مهلت است و موبایل حسابدار هم خاموش است و نمیدانم کدوم گوری رفته ( این نمیدانم کدام گوری رفته را توی دلم گفتم) بعد می تواند برود ، با مرخصی فردا و پس فردایش هم موافقت کردم، از صندوق هم 300 تومن پول دادم گفتم شاید لازم داشته باشد......
اما گفت که بانک شلوغ است و نمیتواند تا 2 صبر کند چون باید برود بیمه ماشین اش را تمدید کند و دو سه تا کار دیگه هم دارد....
باید میگفتم که بیمه ماشین و کار شخصی را باید خارج از وقت اداری برود دنبال اش و الان کلی کار هست، باید می گفتم که تو برادرت را آنقدر ندیدی تا مُرد حالا میخواهی بروی با جنازه اش وجدانت را آرام کنی؟
نگفتم ...... او هم گذاشت رفت.....
حالا من چرا عصبانی هستم ؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه