بیست و سوم تیر ماه ۱۳۸۶ مامان و پدرم را که بدرقه کردم برگشتم سالن پایین به انتظار بلند شدن پرواز 711 تهران – لندن، نشستم روی یکی از صندلی های نزدیک درب ورودی ، همانجایی که مسافران باید با همراهانشان خداحافظی کنند و گم بشوند پشت آن دیوار شیشه ای..... آغاز راهی که بعد از آن باید به تنهایی طی کنند..... نگاه ام افتاد به پسر جوان قد بلندی با کوله سنگینی بر پشت که دست هایش را حلقه کرده بود دور شانه های مرد دیگری ، نه آنقدر مسن که جای پدرش باشد، شاید برادر یا دوست ، خیره شدم به لرزش شانه هایشان ..... خیلی گذشت ، حس کردم مرد چند باری سعی کرد دستهای پسر را از دور شانه هایش باز کند و راهی اش کند، هر بار حلقه دست های پسر محکم تر شد ، دل نمیکند....... چند زن اشک گوشه چشم را با دستمال پاک کردند و تلاششان برای لبخند زدن صورتشان را بیشتر کج و کوله می کرد ، گریه پشت سر مسافر شگون ندارد انگار ، ...... پیرمردی دختربچه کوچکی را که شاید نوه اش بود هزار بار بوسید پیش از آنکه بسپاردش بغل مادرش و پیش از آنکه گم شوند پشت آن دیوار شیشه ای ...... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |