یازدهم آذر ماه ۱۳۸۳ مامان می گوید: پدرت را راضی کرده ام خانه را بفروشد.
می گوید تو که نیستی این خانه بزرگ به چه دردمان می خورد. برادرت هم که هیچ وقت خانه نیست. می گوید: تو که نیستی ماشین آنقدر استارت نخورده که باطری خالی کرده. می گوید : خانه خاله ات یک هفته است نرفته ام. تو که نیستی حوصله ندارم. می گوید: این ماه کسی را برای تمیز کردن خانه نیاوردم. تو که نیستی مهمانی هم نمی آید. می گوید : شبها با پدرت می نشینیم توی خانه سوت و کور و تلویزیون نگاه می کنیم. می گوید: تو هم نیستی که یک سینی برایمان میوه پوست بکنی. می گوید: اتاقت خالی مانده است. می گوید : فقط کتابخانه مانده و کتابها و مجله هایت. می گوید : این پیام امروزها را نمی خواهی دور بریزی؟ می گوید : مسواکت را جا گذاشته ای. می گوید : خانم همسایه سراغت را می گرفت میگوید : از خانه ات راضی هستی؟ می گوید : دستم خیلی درد می کند. می گوید : همه خوب هستن. می گوید : این هفته می آیی؟ ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |