پنج شنبه شب
مهمانی تولد شوهر دوستم
ساعت 1همه مهمانها رفته بودند. مانده بودیم 6-7 نفر که یکی هوس پیاده روی در مه
به سرش زد و بقیه هم دنبالش راه افتادند.من و دوستم ماندیم و یک بطری شراب خانگی
عالی و خوشرنگ و یک بسته سیگار مزخرف و یک عالمه حرف نگفته که نگفته هم باقی
ماندند. او گیلاسش را یکباره سر می کشید و پک های عمیق به سیگارش میزد و به تاریکی
خیره مانده بود. من شرابم را جرعه جرعه می خوردم و با سیگار خاموش بازی می کردم و
ناخن هایم را می جویدم. با این حال نمی دانم چرا سبک شدم.ساعت 4 صبح که بقیه یخ زده
و خسته از پیاده روی برگشتند انقدر سبک شده بودم که دلم می خواست روی یخ ها لیز
بخورم. موقع برگشتن تمام خیابان در مه فرو رفته بود و هیچ چیز دیده نمی شد.هیچ چیز...
اگر این تابلوهای کوچک قرمز و سفید نبودند باید ماشین را همانجا می گذاشتیم و پیاده گز
می کردیم.مه خیلی غلیظ بود ولی به اندازه این مه که چشم انداز روبروی مرا مبهم کرده
ترسناک نبود.حداقل می دانستم چه چیز در انتظارم است.
...................................................................................................
ابتدای صفحه