بیست و یکم آذر ماه ۱۳۸۳ پنج شنبه شب
مهمانی تولد شوهر دوستم ساعت 1همه مهمانها رفته بودند. مانده بودیم 6-7 نفر که یکی هوس پیاده روی در مه به سرش زد و بقیه هم دنبالش راه افتادند.من و دوستم ماندیم و یک بطری شراب خانگی عالی و خوشرنگ و یک بسته سیگار مزخرف و یک عالمه حرف نگفته که نگفته هم باقی ماندند. او گیلاسش را یکباره سر می کشید و پک های عمیق به سیگارش میزد و به تاریکی خیره مانده بود. من شرابم را جرعه جرعه می خوردم و با سیگار خاموش بازی می کردم و ناخن هایم را می جویدم. با این حال نمی دانم چرا سبک شدم.ساعت 4 صبح که بقیه یخ زده و خسته از پیاده روی برگشتند انقدر سبک شده بودم که دلم می خواست روی یخ ها لیز بخورم. موقع برگشتن تمام خیابان در مه فرو رفته بود و هیچ چیز دیده نمی شد.هیچ چیز... اگر این تابلوهای کوچک قرمز و سفید نبودند باید ماشین را همانجا می گذاشتیم و پیاده گز می کردیم.مه خیلی غلیظ بود ولی به اندازه این مه که چشم انداز روبروی مرا مبهم کرده ترسناک نبود.حداقل می دانستم چه چیز در انتظارم است. ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |