تازه رسیده ام خانه که خانم همسایه طبقه دوم زنگ می زند.حال و احوالی می پرسد
و می خواهد برای خواندن دستور مصرف داروهایش پایین بروم.پالتو را درنیاورده
دوباره می پوشم و پایین می روم.از آن پیرزن های دوست داشتنی است.قبل از انقلاب
رئیس خوابگاه دخترانه دانشگاه تهران بوده است. فکر می کنم 80 سالش باشد. قرص ها
را برادرش از آمریکا برایش آورده . یکی که فرانسه بود و من از نوشته هایش سر در
نیاوردم. آن یکی را شانس آوردم که انگلیسی بود و همین دانش پنجم ابتدایی انگلیسی
آبرویم را خرید.برایم چای آورد با شیرینی خامه ای .و سر درد دلش باز شد .
از بی مهری بچه ها که هر کدام دکتر شده اند و گرفتارند تا تنگی نفس و دل به هم
خوردگی صبح ها و درد استخوان و ناله های شبها . از همه مهمتر تنهایی.
آهی می کشد ومی گوید مادر جان تنهایی خیلی سخت است،خیلی.
عذر خواهی می کنم و بلند می شوم باید بروم خرید. تخم مرغ می خواهم و ماست و شاید
اسفناج اگربسته بندی اش باشد.من که فرصت پاک کردن ندارم.دم در می گوید باز هم
به من سر بزن.خوشحال می شوم. من هم تنها هستم.
در دلم می گویم من هم تنها هستم.این روزها همه تنها هستند
...................................................................................................
ابتدای صفحه