کلید می اندازم به قفل و در را آرام باز میکنم ، خانه غرق در تاریکی و سکوت است ... ساک و کیف و کیسه ها را یکی یکی از آسانسور می کشم داخل خانه و در را میبندم و دو بار کلید را می چرخانم ... بعد از سه روز سفر دلم میخواهد این در بیست و چهار ساعت بسته بماند ...

یک ماه دیگر درست 4 سال از روزی که به این خانه آمد میگذرد ... 4 سال طول کشید که اینجا خانه من بشود و حالا وقتی میروم آن خانه پدری و مادری دلم برای اینجا تنگ میشود ...
ته دلم نگران یک ماه دیگر و موعد قرارداد و نظر صاحبخانه هستم ، دلم خانه جدید و همسایه های جدید نمیخواهد ...

چند روز پیش رفته بودم لباس های کا وه را از اتوشویی بگیرم ، آقاهه گفت خانم فلانی مثل اینکه ما همشهری هستیم ... بعد من با چشم های گرد شده نگاهش کردم و او در جواب علامت سوالی که داشت دور سرم می چرخید گفت که یکی از کسبه محل بهم گفت که شما هم ار اکی هستین...
مانده ام که وقتی که کل مکالمه ام با کسبه محل در حد سلام و یک سطل ماست و یک قوطی شیر و سه تا نون خلاصه میشود این اطلاعات را چه طور از زندگی آدم به دست می آورند آخر ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه