Today's fortune: Good news will be brought to you by mail
خیال میکردم که خیلی آرام شده ام و کم کم یاد میگیرم بیخود نگران نباشم...

دیشب نزدیک های 11 مسواک زده بودم و داشتم کرم میمالیدم به سر انگشت هایم که این اگزمای لعنتی اش دوباره عود کرده و ریش ریش شده ... موبایل زنگ خورد و آقایی گفت سلام من فلانی هستم...
این آقای فلانی دوست شوهر دوست من است ...
در کسری از ثانیه به ذهنم رسید که در مدت این 5 سالی که تهران هستم این آقای فلانی شاید سه بار هم به من زنگ نزده و من از دوستم مدتهاست خبری ندارم ... بیش از یک سال از آخرین باری که همدیگر را دیده ایم می گذرد و همین حدود هم از آخرین باری که تلفنی صحبت کردیم و حس کردم که ضربان قلب ام بالا رفته و یکی در همان لحظه شروع کرد به رخت شستن توی دلم ...
اولین جمله ای که بعد از سلام کردن گفتم این بود
چیزی شده ؟
و دومین جمله این بود
اتفاقی افتاده ؟
و آقای دوست شوهر دوستم گفت که نه چیزی نشده فقط فکر کردم خیلی وقته ازت خبری ندارم و گفتم زنگ بزنم حال و احوالی بپرسم
و من گفتم تو رو خدا چیزی که نشده ؟ همه خوبن ؟ اتفاق بدی افتاده؟
و آقای دوست شوهر دوستم به گمانم شاکی شد که ای بابا نه چه اتفاقی و اگر بیموقع زنگ زدم ببخشید و ...
و من عذرخواهی کردم و فکر کردم از بس که تلفن های بی وقت همیشه خبرهای بد برایم داشته اند شرطی شده ام ...

بعد با آنکه یک ربعی گفتیم و خندیدیم و من فهمیدم که جای نگرانی نیست و با خودم هی گفتم فردا زنگ بزن حال دوستت را بپرس و برو ببینش تا این همه احساس عذاب وجدان نداشته باشی ، با این حال تا دو تا از آن قرص های سبز ریز که نمیدانم واقعا آرام بخش هستند یا من به خودم تلقین میکنم که با خوردنشان حالم بهتر میشود را نخوردم و نیم ساعت توی خانه راه نرفتم خوابم نبرد ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه