حضورش را بالای سرم حس میکنم. امروز از آن روزهای بداخلاقی ام است با این حال لبخند میزنم ،اخمو بودن هزار تا جواب پس دادن دارد. میپرسه : شما بودین که از سوسک خیلی می ترسیدین ؟ ...حواسم پرت اعداد روی کاغذ است. زیر لب میگم اوهوم، خیلی... میگه: خوب نباید به خودتون تلقین کنین، سوسک واقعا ترس نداره، البته قبول دارم که چندش آوره ولی آدمو که نمی خوره.... هنوز دارد حرف می زند .... گوشه آرنجم می خورد به پاکت حقوق روی میز. پیش خودم می گویم کاش پنج برابر این می گرفتم ، یا 10 برابر، این روزها نمی دانم چرا مدام به پول فکر می کنم، شاید چون هر راهی که میروم آخرش به نداشتن پول ختم می شود....کشو را می کشم بیرون و پاکت را می اندازم داخلش، چشم هایم را می بندم، شصتم را می گذارم روی پلک راست ، انگشت سبابه را روی پلک چپ و آرام دایره ای حرکتشان می دهم... هنوز ایستاده جلوی میز ، باز چشمم می افتد به پاکت داخل کشو. سررسید را می اندازم رویش و کشو را هل می دهم جلو... سرم را میگیرم بالا و می پرسم جریان سوسک چیه؟ میگه : هیچی می خواستم آماده تون کنم، آخه یکیشون چسبیده به دیوار پشت سرتون.
...................................................................................................
ابتدای صفحه