روبروی من روی صندلی نشسته بود و پاهای تپل و کوتاهش را به آرامی تاب می داد. نگاهی به دور و برم انداختم و تا مامانش حواسش پرت بود زبانم را برایش در آوردم، اخم کرد و نگاهش را با آن چشم های تیله ای به سمت دیگری چرخاند، کمی که گذشت طاقت نیاورد و یواشکی سرش را چرخاند و تا نگاهش به من افتاد آرام نوک زبان کوچولو و صورتی اش را درآورد. اینبار من اخم کردم و یک چیزی مثل ترس یا دلخوری یا عصبانیت آمد ته آن چشم های گرد و قهوه ای اش. انگار که با خودش می گفت این آدم بزرگ ها چه موجودات عجیبی هستند.
...................................................................................................
ابتدای صفحه