اول و دوم ابتدایی بیشتر روزها بعد از مدرسه بدو بدو می رفتم خانه مامان بزرگم که همه اش یک بلوک با مدرسه فاصله داشت. تا در را باز می کرد بوی غذای داغ توی راهرو می پیچید. کیف و مقنعه ام را آویزان می کردم به جالباسی و تندی سرک می کشیدم توی اتاق ها ببینم کی خانه هست و کی نیست.
خاله بزرگه آن موقع دانشجو بود و همیشه آنقدر حواسش پرت کتابها و درس هایش بود که باید صد بار برای غذا صدایش می کردیم. خاله کوچیکه شیطون و خوشگل همه اش هشت سال از من بزرگتر بود و یک ساعتی بعد از من از مدرسه برمی گشت و تا می رسید مقنعه و کیف و مانتویش را روی میز آشپزخانه می انداخت و می گفت مامان معده ام دارد سوراخ می شود. همیشه هم دو لقمه که می خورد سیر میشد . مامان بزرگم آن موقع جوان بود و خوشگل، پدر بزرگم هم هنوز زنده بود و من آنقدر بچه بودم که تمام لذت دنیا را با آن آپارتمان عوض نمی کردم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه