بیست و ششم آبان ماه ۱۳۸۳ موقع اسباب کشی با کارتن تلویزون داخل آسانسور گیر کردم.
آسانسور بین طبق 2 و 3 ایستاد و تا 20 دقیقه بعد از جایش تکان نخورد. همان وحشت قدیمی از مکان های کوچک و تاریک به سراغم آمد.اگر چه شانس آوردم و برق نرفت.روی کارتن تلویزیون نشستم و به دیوار سفید روبرو خیره شدم و با خودم حرف زدم تا مبادا از ترس گریه کنم.صدای رفت و آمد باربرها را می شنیدم و صدای رئیس ساختمان که گفت کاری از دستش برنمی آید و باید زنگ بزنند تا از قسمت تعمیرات کسی بیاید و تازه اگر ساعت 9 شب کسی را بتوان پیدا کرد. بعد یکدفعه وقتی کم کم داشتم متقاعد می شدم که شب را باید همانجا سر کنم،آسانسور تکانی خورد و به سمت پایین حرکت کرد.از آن روز زحمت بالا رفتن از 4 طبقه پله را با رغبت قبول می کنم و از آسانسور استفاده نمی کنم.شاید فرجی شود و چند کیلویی وزن کم کنم. راستی بفرماین داخل،دم در بده ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |