از پله های پل عابر پیاده بالا می رفتم که دیدمش .خیلی کوچولو بود.
شاید 7 یا 8 ساله.روی اولین ردیف پله ها نشسته بود و با یک وزنه
در بغل گریه می کرد.واقعا گریه می کرد.خودم اشکهایش را دیدم که روی
صورت سیاه و نشسته اش رد سفیدی بر جا گذاشته بود.پرسیدم چرا گریه می کنی.بدون
اینکه سرش را بالا بگیرد گفت پولم گم شده.پرسیدم چقدر بود.گفت 2000تومن.
سرم درد گرفت.همان لحظه چشمهایم سیاهی رفت.یاد شامی افتادم که نیم ساعت
پیشش از سر سیری خورده بودیم و کلی برایمان آب خورده بود.3000 تومن بهش دادم
و گفتم که دیگه گریه نکند و زود برود خانه. برایش که تعریف کردم سرش را تکان داد
و گفت دختر تو چه قدر ساده ای!!از اینها روزی صدتاشو توی خیابون میبینی.
گفتم که ترجیح می دهم ساده باشم.یا حتی احمق و دلم می خواهد باور کنم که اشک های پسرک واقعی بودند.
...................................................................................................
ابتدای صفحه