این دیوارهای تیغه ای نازک زندگی آدمها را عریان می کنند.
راهروهای ساختمان همیشه تاریک است.دوست ندارم کلید برق را بزنم.از پشت در
هر خانه ای که رد می شوم بویی به مشامم میرسد.همسایه طبقه اول دست راست سیب
زمینی سرخ می کند و ظرف می شوید. بوی روغن داغ در راهرو پیچیده است.صدای
شر شرآب و ترق تروق ظرف شنیده می شود.همسایه طبقه اول دست چپ برنج پخته
است. آدم فروش دست تو رو شده.......ماهواره شان روشن است. حفاظ در خانه همسایه
طبقه دوم مثل همیشه کشیده شده است.زن و شوهر هر دو تا دیر وقت کار می کنند.
کلید را در قفل می چرخانم.خانه تاریک است.
پرده ها کیپ تا کیپ کشیده شده اند.اینجا برای من بیشتر حکم یک سوئیت در هتل را دارد.
با همه وسایلش غریبه هستم. همیشه احساس می کنم که در یک لحظه ممکن است
وسایلم را جمع کنم و از اینجا بروم.پشت دیوار سمت راست اتاق خواب ، همانجایی که
من روی تخت می خوابم، اتاق کودک همسایه بغلی است.شبها وقتی ساختمان در سکوت
فرو می رود. روی تخت در تاریکی دراز می کشم و به صداها گوش میدهم.زن همسایه
لالایی می خواند.صدایش خسته و خواب آلود است.بچه گریه می کند و زن غر میزند.
همسایه طبقه بالا دوش میگیرد.از پنجره صدای بوق ماشین می آید.پرده با وزش ملایم
باد تکان می خورد.چند نفر از پله ها بالا می روند.صدای مردی در راهرو می پیچد.
در با صدای ناله ای باز و بسته می شود و دوباره سکوت همه جا را فرا میگیرد.
این دوارهای تیغه ای نازک زندگی آدمها را عریان می کنند.
...................................................................................................
ابتدای صفحه