مامانم خیلی سخت گیر بود.دلش می خواست بهترین و مودب ترین بچه دنیا رو داشته
باشه.اینم مستلزم این بود که من حرف گوش کن ترین بچه دنیا باشم.کلا از مدیریت کردن
هم خوشش میومد.این بود که فکر کنم تا سن 20 سالگی روی همه کارهای من نظارت
می کرد. هر گونه مخالفتی هم سرکوب می شد.مخالفت کردن من هم پنهانی شد.
درونی شد. یک جور دیگه بروز می کرد.
اما حرف گوش کنی از همون موقع رفت توی خونم.موندگار شد.
این حس که هیچ وقت کاری نکنم و حرفی نزنم که کسی از دستم ناراحت بشه
هم فکر کنم تاثیر همون حرف گوش کنی باشه.مخالفت کردن و به میل خودم رفتار
کردن هم از همون موقع عقده شد و موند.
اینجوری شد که من عقده ای شدم.
عقده ای بودن زیاد هم بد نیست. هر چند که گاهی میشه مثل فحش توی صورت یکی
پرتش کرد.
برای من زیاد هم بد نیست.حداقل وقتی توی آیینه نگاه می کنم مثل شاخ روی سرم
دیده نمیشه.فقط وقتی خیلی به ته چشمهام خیره میشم اون عقده ایه برام دست تکون میده.
...................................................................................................
ابتدای صفحه