آمد و به پهلو نشست روی پاهای من و سرش را گذاشت روی سینه ام، صورت ام را فرو بردم میان موهای فرفری اش و بوی موهایش را نفس کشیدم .
انگشت های کوچک اش را حلقه کرد دور نرمی بازوهایم و آروم گفت دلم برای شهره جون و عمو تنگ شده ، انگشتانم را بردم میان حلقه های موی اش و گفتم : ببعی من..... سرش را بالا گرفت و با آن چشم های گرد تیله ای که همیشه یک قطره ته شان برق میزند نگاهم کرد و گفت مامانت نیست تو شبها تنها میخوابی؟ .... لبهایم را گذاشتم روی نرمی گونه هایش و گفتم اوهوم.... سرش را تکان داد و مو لوله شده روی پیشانی اش را کنار زد و گفت من شبها گریه میکنم بابام میاد بغلم میکنه میرم تو تخت مامان بابام میخوابم..... دست هایم را حلقه کردم دورش و تنگ در آغوشش گرفتم..... گفت: من بزرگ بشم دیگه باید تو تخت خودم بخوابم؟ ..... گفتم: اوهوم ....و بیشتر به خودم فشارش دادم تا همه دلتنگی ام را فراموش کنم ،.... گفت : تو الان بزرگ شدی دیگه ؟.....گفتم : اوهوم ..... گفت : دلت برای مامان بابات تنگ شده ؟ ....گفتم : اوهوم .... گفت : انقدر فشارم نده رکسی له شدم....
...................................................................................................
ابتدای صفحه