چیزی در درونم شکست
صدای فرو ریختنش را شنیدم.
شب بدی رو گذروندم.اشک هام انگار تممومی نداشتند.می دونستم با گریه کردن هیچ چیز درست نمیشه.ولی من حق داشتم بدونم....نداشتم؟
گاهی اوقات گفتن بعضی حرفها دیگه فایده نداره.چون در زمان خودش گفته نشده .
دیشب فکر می کردم همه چیز برام تموم شده است.چقدر احمق بودم.
صبح دیگه از غلت زدن و گریه کردن خسته شدم.رفتم دوش گرفتم و سر فرصت با صبر و حوصله آرایش کردم.توی آینه به چشم هام نگاه نکردم. ترسیدم بغض گره شده توی گلوم دوباره سرازیر بشه.وقتی از در بیرون زدم با خودم گفتم یک روز دیگه... فهمیدم پوستم کلفت شده.اتفاقات بدتر از این رو هم دیگه می تونم تحمل کنم.پوستم کلفت شده......
...................................................................................................
ابتدای صفحه