کلاس نقاشی که می رفتم همیشه از کارهای خودم ناراضی بودم.اولین بار که تابلوی رنگ و روغن کار کردم به نظرم فقط یک مشت رنگ پاشیده روی بوم میومد.زشت و بی ریخت...دلم نمی خواست ببرمش خونه.استادم به لب و لوچه آویزون من نگاه کرد و گفت زیادی چسبیدی به بوم.یک کم بیا عقب تر.چند قدم رفتم عقب و دیدم جلوه کارم یک کم بهتر شد.این اولین و آخرین کار رنگ و روغن من بود.یعنی اصلا آخرین باری بود که نقاشی کار کردم.بر خلاف میلم مامان یک قاب خیلی گرون و خوشگل براش خرید و آویزونش کرد به دیوار پذیرایی.
دیشب یادم اومد باید یک کم بکشم عقب و بعد به زندگی نگاه کنم.فهمیدم که تا الان یک بچه لوس و ننر بودم.آدمی که همیشه فکر کرده دنیا باید به کامش باشه ،همه دوسش داشته باشن و دلش یک زندگی شسته رفته و مرتب و حاضر آماده خواسته.
فکر می کردم این جریان آوار شده روی زندگیم. بعد فهمیدم آوارهای بدتر از این هم هست.
سختی نکشیدم...بزرگ نشدم.
حالا باید یاد بگیرم محکمتر باشم.بایداین پوسته ای که خودمو توش پنهان کردم پاره کنم.زمان احتیاج دارم و اراده و نیروی کافی.
باید یواش یواش بزرگ بشم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه