بچه که بودم از دریا می ترسیدم. به نظرم مثل یک غول گنده میومد که دهنشو باز کرده و
زبونشو درآورده و منتظر دختر کوچولوهاست که ببلعدشون. هر وقت کنار دریا می رفتیم
سعی پدرم برای از بین بردن ترس من شروع میشد .همیشه هم بی حاصل بود .
گاهی منو زیر بغل میزد و می رفت وسط آب. یادم میاد که جیغ می کشیدم و مثل یک
خرچنگ چهار دست و پا به پدرم می چسبیدم. پدرم بهم اطمینان میداد که هیچ اتفاقی
نمیوفته ومراقب منه ،ولی من فقط چشمهامو میبستم و چهار چنگولی بهش می چسبیدم.
فکر کنم آخرش پدرم به نتیجه رسید که بزاره این ترس خودش ازبین بره. در سفرهای بعدی
همیشه کنار ساحل بازی می کردم. رقص موجها رو تماشا می کردم و عاشق این بودم
که پای برهنه روی موجهای کوچیک کنار ساحل راه برم. توی یکی از همین سفرها مامان
برام یک بیلچه خرید.از همونهایی که یک سطل کوچولوی قرمز هم داره. کنار ساحل
می نشستم و ماسه بازی می کردم. اولین بار که یک چاله کوچیک کندم و به آب رسیدم
فکر می کردم چه کشف بزرگی کردم. خیلی خوشحال شده بودم. با هیجان برای همه تعریف
کردم که چاه آب پیدا کردم. یادم نیست بعد چی شد...شاید همه خندیدن شاید هم یکی
علتشو برام توضیح داد...نمی دونم...
به هر حال امروز به این فکر می کردم که ای کاش همه چیز در زندگی به واضحی و سادگی
رسیدن به آب در کنار ساحل بود.
...................................................................................................
ابتدای صفحه