در ادامه دیوانگی دیروز

انقدر حس های مختلف دارم که تشخیص دادن و تفکیک کردنشون برام مشکل شده.
درست مثل زمانی که وارد مغازه عطر فرشی میشم و بعد از امتحان چند تا عطر
انقدر بینیم و سرم پر از بوهای گرم و سرد و شیرین و ... میشه که بعد از چند لحظه
قادرنیستم حتی بوی سیگارو که انقدر بهش حساسم تشخیص بدم.
حسهایم همه قاطی شدن،گاهی احساس سبکی و راحتی می کنم،انقدر که دیگه از شدت
خوشبینی نه تنها نیمه پرلیوانو می بینم بلکه حجم لیوانو هم دو برابر فرض میکنم.
بعد از خوشبینی زیادی هم گاهی آدم احساس حماقت بهش دست میده، حس لوسی هم که
اصلا از ازل توی وجودم بوده گاهی غلیان می کنه و بالا میزنه،یک مقداری هم محبت
قلمبه شده هست که داره کم کم به توده سرطانی تبدیل میشه.حس دلتنگی هم برام طیف
وسیعی داره و شامل خیلی آدمها و مکانها وچیزهای دیگه میشه وتابع هیچ قانون خاصی هم
نیست.احساس رضایت و خوشحالی هم برام انقدرنوسان داره که گاهی از شدت تلاطم
فکر میکنم توی یک قایق کوچیک وسط اقیانوس توفانی نشستم.
امروز صبح انقدر خوشحال و شاد بودم که دیدن یک مورچه کوچولو روی میزم کلی
باعث تفریح شد. مگه نه اینکه مورچه ها این وقت سال باید توی لونه اشون قایم شده باشن؟
الان انقدر خسته ام که یک بلیط رفت و برگشت با مخارج 15 روز سفر به جزایر هاوایی
هم باعث خوشحالیم نمیشه. یک مقدار زیادی از حس های این روزهام هم زنانه است.
حرف زدن راجع به حس های زنانه هم برام سخته. دلم می خواد انقدر شهامت داشته باشم که
بتونم اون تفکرات مسخره و عوضی که عین درخت بائوباب توی ذهنم ریشه دوندنو از
بیخ بکنم و راحت و بدون دغدغه و بدون ترس از قضاوت شدن از همه حسهای درونم بنویسم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه