هفتم مرداد ماه ۱۳۸۷ صندلی را آرام تاب می دهم و نگاهم به صفحه مونیتور است ، کارنامه نتایج علمی داوطلبان آزمون سراسری سال 87 ... آ یدا نشسته روی زمین ، پاهای کشیده اش را بغل کرده و سرش را با آن انبوه موهای تابدار تکیه داده به دیوار و قطرات اشک پشت هم روی گونه های استخوانی اش میغلتد ... خیلی خری دختر ... فوق اش قبول نمیشی سال دیگه میخونی ... حالا به هق و هق افتاده ... مامان اشاره میکند که یعنی یک جوری دلداری اش بدهم ... آدامسم را با انگشت سبابه و شصت میگیرم و از میان دندان هایم میکشم بیرون .... و بعد رهایش میکنم و میگویم از من بهت نصیحت اول شوهر کن بعد برو دانشگاه سرش را بلند میکند و با آن چشم های خوشگل اش که قطره های اشک ته شان دودو میزند میگوید رکسی جون دلت خوشه ها حالا کو شوهر ... ![]() ...................................................................................................
ششم مرداد ماه ۱۳۸۷
پسرخاله آقای مدیر چند سال پیش عمل قلب انجام داده ، حالا ایستاده اینجا روبروی من و حال پدرم را می پرسد ... میگه: اصلا نگران نباشین... بعد از عمل پدرتون تازه می فهمن چقدر راحت نفس میکشن .. اصلا آدم از این رو به اون رو میشه ... و من میدانم که پسرخاله آقای مدیر بعد از عمل قلب سر زنش هوو آورده ،آقای مدیر ایستاده پشت سر پسرخاله اش و سر و دستش را به علامت هشدار تکان میدهد و من میخندم.... دو روز بعدش پدرم دارد از بیمارستان و حال و روز بعد از عمل و اینها برای مهمان ها صحبت می کند ... آقای پدر با لحن خیلی جدی : بله خوشبختانه خوشبختانه این بیمارستان یک کادر پرستاری بسیار بسیار ... این قسمت صحبت من منتظر بودم بگوید کادر پرستاری بسیار بسیار باتجربه و خوبی داشت .. بله یک کادر بسیار بسیار خوش هیکل و خوشگلی داشت ... کلا انگار پرستارهارو گلچین کرده بودن ... ![]() ...................................................................................................
دوم مرداد ماه ۱۳۸۷
این روزها همه مدام میگویند جای نگرانی ندارد و همه چیز طبیعی است و من هم هی به مامان می گویم جای نگرانی ندارد و همه چیز طبیعی است و کاو ه به من میگوید نگران نباش همه چیز طبیعی است و نمیدانم همین جمله ها را لابد بعد یکی دیگر به کاو ه می گوید... فکر میکنم بعضی وقت ها آدم لازم دارد که بهش نگویند نگران نباش ، نگویند که همه چیز درست است و همه چیز مثل قبل می شود ... چون خوب نیست و مثل قبل هم نمیشود .... بعضی وقت ها آدم لازم دارد بهش بگویند اشکال ندارد که نگران هستی و حق داری که باشی و اصلا لزومی ندارد ادای آدم های ریلکس را دربیاوری و اصلا دلت میخواهد گریه کن ، غر بزن، عصبانی باش ، یا هر کار دیگری که فکر میکنی آرامت می کند بکن ولی واقعیت را هم بپذیر ... و فکر میکنم که بعضی وقت ها آدم به جمله " خبری ازت نیست کم پیدایی ، تحویل نمیگیری " حساسیت دارد مخصوصا وقتی در شرایط این روزهای من باشد ... ![]() ...................................................................................................
سی و یکم تیر ماه ۱۳۸۷
با یک آقای عرب چت میکنیم ... به طبع که او فارسی بلد نیست و من هم عربی ام در مایه های ترکی است ... بماند که وقتی به آقاهه توضیح دادم که در سیستم آموزشی ایران ما هفت سال عربی درمخ مان فرو میکنیم و من هم یادم هست که همیشه نمره ام 19-20 بود و الان جز یک انا و انت هیچی یادم نیست دهانش باز مانده بود ... یک دوست دیگر آنلاین است و مینویسد بفرما شیر کاکائو مینویسم : نوش جان این نوش جان را به جای اینکه برای دوستم بنویسم میفرستم برای آقای عرب حالا گیر داده که نوش جان یعنی چی ام ... اوم ... با این انگلیسی الکن خدایی تلاش برای توضیح دادن تعارفات فارسی کار بس بیهوده ای است ... هی یک چیزهایی مینویسم و پاک میکنم و دست آخر مینویسم که نمیتونم توضیح بدم ... و چند لحظه بعد مینویسم که I feel pain in my left hand و او می نویسد … ?نوش جان = Aha ! I feel pain in my left hand ![]() ...................................................................................................
بیست و نهم تیر ماه ۱۳۸۷
آماده شده اند بروند بیمارستان... به این امید که سرپرستار بخش آی سی یو اجازه بدهد عمو دو دقیقه برادرش را ببیند ... من نمیروم ... حوصله ندارم با گردن کج بایستم جلوی در خواهش کنم اجازه بدهند دو دقیقه پدرم را که برای آنها مفهومی جز مریض تخت هفت ندارد ببینم. تلفن به دست ایستاده ام دم در و بقیه را بدرقه میکنم ، مهتا پشت خط یک دفعه میگوید راستی خسرو شکیبایی مردها ... ![]() ...................................................................................................
بیست و سوم تیر ماه ۱۳۸۷
قبل از اینکه وارد اتاق پدرم بشوم کاوه دستم را میگیرد و میکشد یک گوشه ای و می گوید رکسی سر جدت از این آقاهه هم اتاقی پدر جون چیزی نپرسی ها ... تو بگی الف اون تا آخر الفبای چینی رو برات میگه ... خنده ام را میخورم و میگویم تو باز سیرداغ پیاز داغ جریانو زیاد کردی و وارد اتاق می شوم ... نیم ساعت بعد شرح کاملی از تاریخ ایران و جهان را میشنوم. از سلسله مادها گرفته تا جنگ های کورش و داریوش و خشایار و همین طور بیا تا جنگ چالدران و بعد چگونه رابرت کخ واکسن سل را کشف کرد و بعدترش لوی پاستور کی بود تلفن چه طور اختراع شد و تاریخچه خیابان محسنی در ار اک و بعد تر این بیمارستان قلب را کی ساخت و..... میان همه این ها کاوه هم هی چشم و ابرو می آمد و خنده اش رامی خورد و ته چشم هایش یک چیزی میگفت که دیدی راست میگفتم ... ![]() ...................................................................................................
بیستم تیر ماه ۱۳۸۷
آسانسور سه روز است خراب شده ... آقای مدیر آپارتمان گذاشته رفته مسافرت و کلید قفل در اتاقی که موتور و تجهیزات آسانسور در آن است با خودش برده ... با دیلم و چکش و اینها هم باز نشد ... احتیاج فوری به یک عدد دزد ماهر داریم ... پدرم در بیمارستان بستری شده برای آنژیو گرافی ...مامان هر سه ساعت یک بار میگوید این آسانسور باید قبل از آمدن پدرت درست شود ... و هر دو ساعت یک بار میگوید فکر میکنی بعد از آنژیوگرافی چی میشه ... من نمیدانم .. هیچی نمیدانم ... هن و هن کنان چهار طبقه را با دو تا باکس آب معدنی بالا میروم ... و فکر میکنم اگر این میل کشتن آقای مدیر آپارتمان ، مرد همسایه بالایی ، نگهبان شرکت با آن لبخند کریه اش ، دکتر پدرم که سه دقیقه وقت اش را نداد مستقیم با ما صحبت کند ، این منشی هایی که وقتی باهاشان صحبت میکنی سرشان را بلند نمیکنند تو صورت آدم نگاه کنند و ... را در خودم کنترل نکنم کم کم تبدیل به یک آدمکش حرفه ای میشوم... ![]() ...................................................................................................
پانزدهم تیر ماه ۱۳۸۷
سر راه نگه میداریم کادو بخریم. من گفتم یک گلدان آپارتمانی برایشان بگیرید ، مامان گفت نه زشته ، کتی گفت : نه بابا به چشم نمیاد ... حرص ام میگیرد که باید همه چیز را کرد تو چشم مردم ... دلم بستنی زعفرانی میخواهد با یک عالمه تکه های خامه ... کیانا نشسته روی پای مامانش ، میگه نه من دلم درد میکنه هنوز ، میگم : خوب تو نخور ، میگه : خوب شاید من هم دلم خواست ... میگم : خوب پس بخور ، میگه : اِه ... خوب دلم درد میگیره ، میگم : خوب نخور ... چین به دماغم می اندازم و زبانم را برایش بیرون می آورم ، شانه هایش را بالا میبرد و تندی سرش را برمی گرداند سمت پنجره ... الان قهریم مثلا ... مامان و کتی با دو تا جعبه کادو شده بزرگ برمیگردند ، شرط میبندم یکی اش دو تا قابلمه پیرکس دردار است ... از خانه نیما برمیگردیم ،شرط را برده ام ، همه ساکت هستند ...ویگن می خواند ... آنچه کردی با دل من ... قصه سنگ و سبو بود .. کاملا مناسب یک عصر جمعهء غبار آلود دلگیر ... مامان میگوید : اوزون موزون گیزین میزین ؟ من این تلاش همیشگی مامان برای زرگری حرف زدن را تحسین میکنم ،حسنی که دارد هیچوقت هیچ کس منظورش را متوجه نمیشود ... میگم : ها ؟!! مامان این بار از میان لبهایش آرام میگوید : گفتم گیزین میزین چیزین بیزین ؟ من همه آی کیوی موجود را جمع کرده ام بلکم بفهمم مامان چی را می خواهد در لفافه بگوید ، که کیانا داد میزند: من فهمیدم ، میگه چیز میزی زیر میز نذاشتین ؟ ![]() ...................................................................................................
سیزدهم تیر ماه ۱۳۸۷
اول اینکه مدام به فکر این دختر دانشجوی زنجانی هستم وبه شدت معتقدم که او تنها قربانی این برنامه از پیش تعیین شده خواهد بود ...
چرا هیچ کس حرفی از این دختر و وضعیت فعلی اش نمیزند ؟ وجود يك دانشجوي دختر بدون روسري در يك فيلم، دليل بر جرم نيست و انتشار اين فليم خود خلاف شرع است. دادستان زنجان تصريح كرد: از نكات جالبي كه در سخنان اوليه دختر دانشجو وجود داشت اين است كه وي از هر دو طرف فريب خورده، يعني هم در ايجاد ارتباط نامشروع و هم در سوء استفادههاي جناحي و سياسي مورد فريب قرار گرفته است. در اين قضيه به خود و خانوده وي بي حرمتي شده بود. دوم اینکه من خیلی دلم میخواهد این برنامه سهیل نفیسی را ببینم ... گفتم بگویم که اگر کسی خواست خوشحالم کند با کمبود سوژه روبرو نباشد ... البته روز جمعه اش لطفا :D ![]() ...................................................................................................
دوازدهم تیر ماه ۱۳۸۷
کیانا به گفته خودش همه اش انقدر گیلاس خورده و اینقدر زردآلو ( این اینقدر را با انگشت هایش پشت تلفن به من نشان داد این شد که نفهمیدم اینقدر یعنی چقدر ) قرار بود امروز بیاید خانه ما پیش مامان ... دیشب زنگ زده به کاو ه می گوید : ببینم من فردا میام نبینم تو کجایی ؟ !!( سلام مهتا ) حالا دل درد گرفته و مامانش مجبور شده بماند خانه و ببردش دکتر... نیم ساعت پیش که زنگ زدم خانه شان گفت : رکسی روی فرش بالا آوردم حالا فرش بوی بالای منو میده کارتون رابین هود را برایش خریدم و دیشب خودمان نشستیم برای اولین بار نسخه اصلی اش را دیدیم چقدر این بچگی های ما سانسور زده و فقیر بود آخر خدا .... و چقدر بچگی های الان رنگ و وارنگ و هیجان انگیز است ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته آبان ماه ۱۳۸۱ آذر ماه ۱۳۸۱ دی ماه ۱۳۸۱ بهمن ماه ۱۳۸۱ اسفند ماه ۱۳۸۱ فروردین ماه ۱۳۸۲ اردیبهشت ماه ۱۳۸۲ خرداد ماه ۱۳۸۲ تیر ماه ۱۳۸۲ مرداد ماه ۱۳۸۲ شهریور ماه ۱۳۸۲ مهر ماه ۱۳۸۲ آبان ماه ۱۳۸۲ آذر ماه ۱۳۸۲ دی ماه ۱۳۸۲ بهمن ماه ۱۳۸۲ اسفند ماه ۱۳۸۲ فروردین ماه ۱۳۸۳ اردیبهشت ماه ۱۳۸۳ خرداد ماه ۱۳۸۳ تیر ماه ۱۳۸۳ مرداد ماه ۱۳۸۳ شهریور ماه ۱۳۸۳ مهر ماه ۱۳۸۳ آبان ماه ۱۳۸۳ آذر ماه ۱۳۸۳ دی ماه ۱۳۸۳ بهمن ماه ۱۳۸۳ اسفند ماه ۱۳۸۳ فروردین ماه ۱۳۸۴ اردیبهشت ماه ۱۳۸۴ خرداد ماه ۱۳۸۴ تیر ماه ۱۳۸۴ مرداد ماه ۱۳۸۴ شهریور ماه ۱۳۸۴ مهر ماه ۱۳۸۴ آبان ماه ۱۳۸۴ آذر ماه ۱۳۸۴ دی ماه ۱۳۸۴ بهمن ماه ۱۳۸۴ اسفند ماه ۱۳۸۴ فروردین ماه ۱۳۸۵ اردیبهشت ماه ۱۳۸۵ خرداد ماه ۱۳۸۵ تیر ماه ۱۳۸۵ مرداد ماه ۱۳۸۵ شهریور ماه ۱۳۸۵ مهر ماه ۱۳۸۵ آبان ماه ۱۳۸۵ آذر ماه ۱۳۸۵ دی ماه ۱۳۸۵ بهمن ماه ۱۳۸۵ اسفند ماه ۱۳۸۵ فروردین ماه ۱۳۸۶ اردیبهشت ماه ۱۳۸۶ خرداد ماه ۱۳۸۶ تیر ماه ۱۳۸۶ مرداد ماه ۱۳۸۶ شهریور ماه ۱۳۸۶ مهر ماه ۱۳۸۶ آبان ماه ۱۳۸۶ آذر ماه ۱۳۸۶ دی ماه ۱۳۸۶ بهمن ماه ۱۳۸۶ اسفند ماه ۱۳۸۶ فروردین ماه ۱۳۸۷ اردیبهشت ماه ۱۳۸۷ خرداد ماه ۱۳۸۷ تیر ماه ۱۳۸۷ مرداد ماه ۱۳۸۷ شهریور ماه ۱۳۸۷ مهر ماه ۱۳۸۷ آبان ماه ۱۳۸۷ آذر ماه ۱۳۸۷ دی ماه ۱۳۸۷ بهمن ماه ۱۳۸۷ اسفند ماه ۱۳۸۷ فروردین ماه ۱۳۸۸ خرداد ماه ۱۳۸۸ مرداد ماه ۱۳۸۸ شهریور ماه ۱۳۸۸ مهر ماه ۱۳۸۸ آبان ماه ۱۳۸۸ دی ماه ۱۳۸۸ بهمن ماه ۱۳۸۸ فروردین ماه ۱۳۸۹ مرداد ماه ۱۳۸۹ دی ماه ۱۳۸۹ |