سری به خونه زدم
انگار در ودیوار هم در غیاب پدر و مادرم نفس می کشند ، لایه ای از غبار و خاک همه جا را گرفته .....
یک گنجشک بخت برگشته از میان این همه سوراخ و راه ، راه هواکش شومینه را پیش گرفته و سر از خانه خالی درآورده و از گشنگی و گرما مرده بود ، لاشه اش را از پشت در پذیرایی برداشتم.
راهم را کج کردم به سمت خانه مادربزرگم ام، تا یک سال و نیم پیش که زنده بود هیچ وقت به نظرم خانه قدیمی نمی آمد ، حالا تنها یک گودال بزرگ باقی مانده از 40 سال زندگی در یک خانه.......
خیلی وقته که دیگر مکان ها و وسایل و اشیا بدون آدمهایش برایم یاد آور خاطرات نیستند ، حتی آدم ها هم گاهی در ذهنم خاطره ای از خودشان به جا نمیگذارند ، یا نگذاشته اند ..... شاید برای همین نرفتم پدربزرگ ام را ببینم.....

برای همین دیگر یاد تو هم نمیوفتم... به جز گاهی ، مثلا آن روز جلوی ساختمان آفتاب ، میان تصاویر و خاطره ها ، تک تک آدم هایی که بودند را به یاد داشتم، از خودمان ، از خودت هیچی یادم نیامد ....
میترسم...
نکند من خاطره هایم را گم می کنم؟

...................................................................................................
ابتدای صفحه