سی سالگی
دیروز موهایم را سپردم به قیچی خانم آرایشگر بلکه کمی شکل بگیرد، بعد رفتم پیش نگار عکس بگیرم ...... گفتم یک عکس خیلی ساده ، نگفتم برای ثبت درتاریخ می خواهم .....
گفت صورتت بی روح است، آرایش کن ، گفتم نه ، گفت پوستت بد می افتد ، کک و مک هایت دیده میشوند ......نگفتم اتفاقا میخواهم همین باشم که الان هستم ، غر زد ، خانم آرایشگر پادرمیانی کرد و من رضایت دادم دراز بکشم روی صندلی و تا پایان آرایش هیچی نگویم ، چشم هایم را بستم و خودم را سپردم به بوی کرم و پودر و حرکت مداد و فرچه و .... و خانم آرایشگر هی لایه به لایه مالید و پخش کرد .... یک ساعت گذشت یا بیشتر و دیگر طاقتم داشت طاق میشد ، از بس که من کو.. یک جا نشستن ندارم صد بار نیم خیز شدم روی صندلی و هر بار دستی شانه ام را گرفت و خواباند و گفت تمام نشده .... یک قرن گذشت انگار تا گفت خودتو توی آینه نگاه کن .... نگاه کردم .....
نشد که سی سالگی ام را ثبت کنم ، زن توی آینه کس دیگری بود .....
...................................................................................................
ابتدای صفحه