باز هم سی سالگی
فکر میکردم سی سالگی یعنی نقطه اوج ... یعنی ته زندگی... ته زندگی نه به معنای تمام شدن آن ... نه به معنای افتادن در سرازیری ... بیشتر به معنای رسیدن به آرامش ... پختگی و با تجربگی... وقار... نوعی تفاوت در رفتار ...در گرفتن تصمیم ... در عمل کردن....
فکر میکردم سی سالگی یعنی زمانی که آسوده بنشینم، لبخند بزنم و بگویم من از خودم راضی هستم .....
حالا در آستانه دهه سوم زندگی واقعیت اصلا راضی کننده نیست.....تفاوت اش با بیست سالگی این است که خودم راحت تر میپذیرم ،...... میپذیرم که من همین هستم .....یک انسان با کلی اخلاق های بد و خوب و ملغمه ای از ترس و توانایی و ناتوانی و افسردگی و شادی وغم و خشم و مهربانی و ..... هنوز هم هر شنبه میگویم من زندگی ام را عوض میکنم و هر آخر هفته میفهمم که پشتکار لازم برای عوض کردن زندگی را ندارم.....

پ ن : ظرف میشستم و رفته بودم در قالب آدم های باتجربه و داشتم مثلا دخترخاله ام را نصیحت می کردم... گفتم ببین عزیزم آدم بهتره همیشه احساسشو کنترل کنه.... میتونی با خیلی ها دوست باشی ولی نباید دوستشون داشته باشی ... این جوری از خودت محافظت میکنی....
گفت : میدونی رکسی حرف زدن همیشه آسونه .... عمل کردن بهش مهمه....

این را ثبت میکنم به عنوان اولین تجربه سی سالگی.....

سی سالگی بقیه را هم بخوانید

قصه از اينجا شروع شد
...................................................................................................
ابتدای صفحه