سی و یکم مرداد ماه ۱۳۸۶ درست 12 سال و 6 ماه از دختر خاله ام بزرگترم..... تا سه سالگی آنقدر شیرین و دوست داشتنی بود که سر بغل کردنش دعوا میشد، در پنج سالگی داستان های تخیلی تعریف می کرد ، در هفت سالگی آنقدر حرف میزد که سر آدم میرفت .... بعد یک فاصله زمانی خیلی ندیدمش، سه چهار سال گذشته هم او درگیر گذر از نوجوانی بود و من تحت تاثیر نگاه منفی یک نسل بعد همیشه بهش غر میزدم، چرا با تلفن زیاد حرف میزنی، چرا همیشه توی اتاق میچپی و در را می بندی، چرا دوست پسر داری ، چرا با مادرت جر وبحث میکنی ، چرا جلوی مامان بزرگ دراز میکشی ، چرا و چرا و .... دیروز آمد تهران ، شب یک بسته گوشت گذاشتم بیرون که برای ناهار امروزش چیزی بپزم ، گفت من ناهار خونه نیستم، گفت با دوستانش میرود بیرون ..... خواستم بگویم با کی ؟ کجا ؟ این دوستانت کیا هستند؟ از کجا آشنا شدین ؟ قابل اعتماد هستن ؟ گفتم شماره یکی از دوستانت رو بده .... داد .... صبح قبل از خارج شدن از خانه برای بار 27 ام سفارش کردم ، در رو درست ببند ، کولرو خاموش کن ، مراقب خودت باش، سوار هر ماشینی نشو ، کیفت رو نزنن ، زیاد آرایش نکن ، اون شلوارت که قدش کوتاههه نپوش ، اگر پوشیدی جوراب بلند پات کن ، اگر گشت ارشاد گرفتت به من زنگ بزن زود، .... گفت رکسی شدی عین مامانم ، عین مامانت .... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |