ششم شهریور ماه ۱۳۸۶
● خروپف
تنها عاملی که میتواند مامان را از تخت خواب بزرگ و مورد علاقه اش بکشاند روی کاناپه پذیرایی و یک شب بد را با سردرد های صبح روز بعدش رقم بزند خروپف های پدرم است ..... به مامان میگویم خوب جدا از هم بخوابین ، یک نگاهی به من میاندازد انگار که فحش داده باشم .... شب که میشود قبل از رفتن به اتاق به پدرم میگوید بزار من خوابم ببره بعد بیا بخواب لطفا ، پدرم روزنامه خواندن را آنقدرادامه می دهد تا عقربه های ساعت بگذرد از یک و صدای نفس های مامان که آرام میشود خودش را میسراند توی تخت .... این برنامه پنج شش سال است ادامه دارد...... حالا پسر کو ندارد نشان از پدر .... من دخترم اما دلیل نمی شود نشان از پدر نداشته باشم با گردن کج می ایستم جلوی پیشخوان داروخانه و از آقای دکتر وسیله ای برای درمان خروپف های شبانه میخواهم ، پلاستکی کوچک میدهد دستم به شکل U.... این قرار است کاری کند که همسفران من یک شب راحت را در جنگل ابر بگذرانند؟ ![]() ...................................................................................................
سوم شهریور ماه ۱۳۸۶
● باز هم سی سالگی
فکر میکردم سی سالگی یعنی نقطه اوج ... یعنی ته زندگی... ته زندگی نه به معنای تمام شدن آن ... نه به معنای افتادن در سرازیری ... بیشتر به معنای رسیدن به آرامش ... پختگی و با تجربگی... وقار... نوعی تفاوت در رفتار ...در گرفتن تصمیم ... در عمل کردن.... فکر میکردم سی سالگی یعنی زمانی که آسوده بنشینم، لبخند بزنم و بگویم من از خودم راضی هستم ..... حالا در آستانه دهه سوم زندگی واقعیت اصلا راضی کننده نیست.....تفاوت اش با بیست سالگی این است که خودم راحت تر میپذیرم ،...... میپذیرم که من همین هستم .....یک انسان با کلی اخلاق های بد و خوب و ملغمه ای از ترس و توانایی و ناتوانی و افسردگی و شادی وغم و خشم و مهربانی و ..... هنوز هم هر شنبه میگویم من زندگی ام را عوض میکنم و هر آخر هفته میفهمم که پشتکار لازم برای عوض کردن زندگی را ندارم..... پ ن : ظرف میشستم و رفته بودم در قالب آدم های باتجربه و داشتم مثلا دخترخاله ام را نصیحت می کردم... گفتم ببین عزیزم آدم بهتره همیشه احساسشو کنترل کنه.... میتونی با خیلی ها دوست باشی ولی نباید دوستشون داشته باشی ... این جوری از خودت محافظت میکنی.... گفت : میدونی رکسی حرف زدن همیشه آسونه .... عمل کردن بهش مهمه.... این را ثبت میکنم به عنوان اولین تجربه سی سالگی..... سی سالگی بقیه را هم بخوانید قصه از اينجا شروع شد ![]() ...................................................................................................
اول شهریور ماه ۱۳۸۶
● سی سالگی
دیروز موهایم را سپردم به قیچی خانم آرایشگر بلکه کمی شکل بگیرد، بعد رفتم پیش نگار عکس بگیرم ...... گفتم یک عکس خیلی ساده ، نگفتم برای ثبت درتاریخ می خواهم ..... گفت صورتت بی روح است، آرایش کن ، گفتم نه ، گفت پوستت بد می افتد ، کک و مک هایت دیده میشوند ......نگفتم اتفاقا میخواهم همین باشم که الان هستم ، غر زد ، خانم آرایشگر پادرمیانی کرد و من رضایت دادم دراز بکشم روی صندلی و تا پایان آرایش هیچی نگویم ، چشم هایم را بستم و خودم را سپردم به بوی کرم و پودر و حرکت مداد و فرچه و .... و خانم آرایشگر هی لایه به لایه مالید و پخش کرد .... یک ساعت گذشت یا بیشتر و دیگر طاقتم داشت طاق میشد ، از بس که من کو.. یک جا نشستن ندارم صد بار نیم خیز شدم روی صندلی و هر بار دستی شانه ام را گرفت و خواباند و گفت تمام نشده .... یک قرن گذشت انگار تا گفت خودتو توی آینه نگاه کن .... نگاه کردم ..... نشد که سی سالگی ام را ثبت کنم ، زن توی آینه کس دیگری بود ..... ![]() ...................................................................................................
سی و یکم مرداد ماه ۱۳۸۶
درست 12 سال و 6 ماه از دختر خاله ام بزرگترم..... تا سه سالگی آنقدر شیرین و دوست داشتنی بود که سر بغل کردنش دعوا میشد، در پنج سالگی داستان های تخیلی تعریف می کرد ، در هفت سالگی آنقدر حرف میزد که سر آدم میرفت .... بعد یک فاصله زمانی خیلی ندیدمش، سه چهار سال گذشته هم او درگیر گذر از نوجوانی بود و من تحت تاثیر نگاه منفی یک نسل بعد همیشه بهش غر میزدم، چرا با تلفن زیاد حرف میزنی، چرا همیشه توی اتاق میچپی و در را می بندی، چرا دوست پسر داری ، چرا با مادرت جر وبحث میکنی ، چرا جلوی مامان بزرگ دراز میکشی ، چرا و چرا و .... دیروز آمد تهران ، شب یک بسته گوشت گذاشتم بیرون که برای ناهار امروزش چیزی بپزم ، گفت من ناهار خونه نیستم، گفت با دوستانش میرود بیرون ..... خواستم بگویم با کی ؟ کجا ؟ این دوستانت کیا هستند؟ از کجا آشنا شدین ؟ قابل اعتماد هستن ؟ گفتم شماره یکی از دوستانت رو بده .... داد .... صبح قبل از خارج شدن از خانه برای بار 27 ام سفارش کردم ، در رو درست ببند ، کولرو خاموش کن ، مراقب خودت باش، سوار هر ماشینی نشو ، کیفت رو نزنن ، زیاد آرایش نکن ، اون شلوارت که قدش کوتاههه نپوش ، اگر پوشیدی جوراب بلند پات کن ، اگر گشت ارشاد گرفتت به من زنگ بزن زود، .... گفت رکسی شدی عین مامانم ، عین مامانت .... ![]() ...................................................................................................
سی ام مرداد ماه ۱۳۸۶
فکر میکنی حالا که داری غرق میشوی چند نفر را میخواهی با خودت پایین بکشی؟
![]() ...................................................................................................
بیست و چهارم مرداد ماه ۱۳۸۶
.....
یادم افتاد دلم عاشقانه بی پروایی میخواهد..... ![]() ...................................................................................................
بیست و سوم مرداد ماه ۱۳۸۶
torفیلم Hitch با بازی ویل اسمیت در دسته فیلم های کمدی عشقی برای وقتی که خسته و دلتنگ هستید توصیه می کنم که کمی خنده می آورد روی لبها ....
جایی از فیلم ویل اسمیت گفت : زندگی اون لحظه هایی نیست که نفس می کشیم ، زندگی اون لحظه هایی هست که نفسمون تو سینه بند میاد ..... ![]() ![]() ![]() ...................................................................................................
بیست و دوم مرداد ماه ۱۳۸۶
![]() ...................................................................................................
هجدهم مرداد ماه ۱۳۸۶
قرارمان فقط یک قصه بود و بعدش خواب... اما بعد از پنجمین قصه هنوز اثری از خواب در چشم هایش نبود...
بعد کدو هی قِل خورد و قِل خورد و رسید به آقا گرگه .....آقا گرگه گفت آهااای کدوی قلقله زن تو ندیدی یه پیرزن ؟ خودش را سُر داد پایین و ملافه را کشید تا روی لپ هایش و گفت : نه رکسی اینو نگو ، من از آقا گرگه می ترسم.... گفتم: پس بخوابیم دیگه ..... دمر دراز کشید و دست هایش را گذاشت زیر چونه اش ، خم شدم و نوک دماغش را بوسیدم ، چین داد به صورتش و گفت یه قصه دیگه ..... شنل قرمزی بخون برام ، کتاب را از بالای سرش بیرون کشید و داد دستم ... یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک دختری بود که یه شنل قرمز داشت به همین خاطر همیشه بهش میگفتن شنل قرمزی .... یک روز ..... گفت : شنل قرمزو مامان بزرگش براش دوخته بود ؟ گفتم : آره عزیزم مادربزرگ اش ..... یک روز مادربزرگ مریض شد و کلاه قرمزی ..... آقا گرگه پرید و مادر بزرگ رو چپو کرد ... گفت : چپو کرد یعنی چی ؟ گفتم : یعنی یه لقمه چپ کرد، یعنی درسته قورتش داد .... بعد شنل قرمزی گفت مادربزرگ چرا صداتون عوض شده ؟ ....... اون وقت شکارچی صدای شنل قرمزی و مادر بزرگ رو شنید و اومد شکم گرگه رو پاره کرد و اونا رو نجات داد. برگشت طاقباز خوابید و دستش را گذاشت روی شکم اش و گفت ما غذا میخوریم کجا میره ؟ گفتم : میره توی معده... گفت : شنل قرمزی و مامان بزرگ اش رفتن تو معده گرگه؟ گفتم : اوهوم .... گفت : اون وقت شکارچی شکم گرگه رو پاره کرد ، گرگه مُرد؟ گفتم : بله مُرد ... گفت سفید برفی هم وقتی اون سیب رو خورد مُرد ؟ گفتم : آره مُرد .... گفت : نه خیرم نمرد ، فقط خوابش برد ، بعد شاهزاده خوش تیپه اومد لبهاشو بوس کرد ، سفید برفی بیدارشد بعد با هم ازدواج کردن و یک عالمه بچه دار شدن..... ![]() ...................................................................................................
شانزدهم مرداد ماه ۱۳۸۶
: ببخشید... من شما رو قبلا یه جا دیدم.... آاممم فکر کنم مهمونی خونه پریسا .... : راستش چهرتون اصلا برام آشنا نیست .... : یادتون نیست خوردم زمین و کیک از دستم افتاد و خراب شد ؟ : اوومم .... راستش نه ....البته میدونین من زیاد به اطرافم و قیافه آدم ها دقت نمیکنم ... : من با دوستم اومده بود، قد بلند بود ...... : آها یادم اومد ....قد بلند بود؟... موهای مشکی بلند داشت ؟ بلوز سفید با طرح های مشکی تنش بود ؟ یک دامن کوتاه هم پاش بود .... عجب هیکلی داشت ...چه چشم های گیرایی ، باحال هم می رقصید.... دوستتون بود ؟ الان کجاست ؟ این دفعه نیومده باهاتون؟ ![]() ...................................................................................................
چهاردهم مرداد ماه ۱۳۸۶
سری به خونه زدم برای همین دیگر یاد تو هم نمیوفتم... به جز گاهی ، مثلا آن روز جلوی ساختمان آفتاب ، میان تصاویر و خاطره ها ، تک تک آدم هایی که بودند را به یاد داشتم، از خودمان ، از خودت هیچی یادم نیامد .... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته آبان ماه ۱۳۸۱ آذر ماه ۱۳۸۱ دی ماه ۱۳۸۱ بهمن ماه ۱۳۸۱ اسفند ماه ۱۳۸۱ فروردین ماه ۱۳۸۲ اردیبهشت ماه ۱۳۸۲ خرداد ماه ۱۳۸۲ تیر ماه ۱۳۸۲ مرداد ماه ۱۳۸۲ شهریور ماه ۱۳۸۲ مهر ماه ۱۳۸۲ آبان ماه ۱۳۸۲ آذر ماه ۱۳۸۲ دی ماه ۱۳۸۲ بهمن ماه ۱۳۸۲ اسفند ماه ۱۳۸۲ فروردین ماه ۱۳۸۳ اردیبهشت ماه ۱۳۸۳ خرداد ماه ۱۳۸۳ تیر ماه ۱۳۸۳ مرداد ماه ۱۳۸۳ شهریور ماه ۱۳۸۳ مهر ماه ۱۳۸۳ آبان ماه ۱۳۸۳ آذر ماه ۱۳۸۳ دی ماه ۱۳۸۳ بهمن ماه ۱۳۸۳ اسفند ماه ۱۳۸۳ فروردین ماه ۱۳۸۴ اردیبهشت ماه ۱۳۸۴ خرداد ماه ۱۳۸۴ تیر ماه ۱۳۸۴ مرداد ماه ۱۳۸۴ شهریور ماه ۱۳۸۴ مهر ماه ۱۳۸۴ آبان ماه ۱۳۸۴ آذر ماه ۱۳۸۴ دی ماه ۱۳۸۴ بهمن ماه ۱۳۸۴ اسفند ماه ۱۳۸۴ فروردین ماه ۱۳۸۵ اردیبهشت ماه ۱۳۸۵ خرداد ماه ۱۳۸۵ تیر ماه ۱۳۸۵ مرداد ماه ۱۳۸۵ شهریور ماه ۱۳۸۵ مهر ماه ۱۳۸۵ آبان ماه ۱۳۸۵ آذر ماه ۱۳۸۵ دی ماه ۱۳۸۵ بهمن ماه ۱۳۸۵ اسفند ماه ۱۳۸۵ فروردین ماه ۱۳۸۶ اردیبهشت ماه ۱۳۸۶ خرداد ماه ۱۳۸۶ تیر ماه ۱۳۸۶ مرداد ماه ۱۳۸۶ شهریور ماه ۱۳۸۶ مهر ماه ۱۳۸۶ آبان ماه ۱۳۸۶ آذر ماه ۱۳۸۶ دی ماه ۱۳۸۶ بهمن ماه ۱۳۸۶ اسفند ماه ۱۳۸۶ فروردین ماه ۱۳۸۷ اردیبهشت ماه ۱۳۸۷ خرداد ماه ۱۳۸۷ تیر ماه ۱۳۸۷ مرداد ماه ۱۳۸۷ شهریور ماه ۱۳۸۷ مهر ماه ۱۳۸۷ آبان ماه ۱۳۸۷ آذر ماه ۱۳۸۷ دی ماه ۱۳۸۷ بهمن ماه ۱۳۸۷ اسفند ماه ۱۳۸۷ فروردین ماه ۱۳۸۸ خرداد ماه ۱۳۸۸ مرداد ماه ۱۳۸۸ شهریور ماه ۱۳۸۸ مهر ماه ۱۳۸۸ آبان ماه ۱۳۸۸ دی ماه ۱۳۸۸ بهمن ماه ۱۳۸۸ فروردین ماه ۱۳۸۹ مرداد ماه ۱۳۸۹ دی ماه ۱۳۸۹ |