دیروز عصر طبق معمول تا رسیدم خانه خواستم دوش بگیرم اما آب یخ بود و تا شب هم خبری از گرم شدن آب نشد. نزدیک های ساعت 9 که کیسه زباله را پایین می بردم آقای همسایه را دیدم که در موتورخانه را باز کرده بود و می خواست علت سرد شدن آب را بفهمد. من هم کنجکاوی ام گل کرد و گفتم بروم ببینم اصلا این مشعل شوفاژ چه شکلی هست که سروصدایش آدم را یاد نفس های سنگین هیولایی عظیم الجثه می اندازد.
لامپ اتاقک موتورخانه سوخته بود. رفتم بالا و چراغ قوه آوردم و پشت سر آقای همسایه رفتم داخل و تازه می خواستم مهندسی کنم و بببینم چه خبر است که یک چیزی از سقف تالاپی افتاد کنار پایم . نور چراغ را روی سقف انداختم و دیدم درست زیر یک کلونی سوسک ایستاده ام.
آنهایی که ترس مرا از سوسک می دانند بقیه اش را حدس بزنند. فقط همین را بگویم که تا آخر عمر پایم را توی هیچ موتورخانه ای نمی گذارم.
هفته پیش هم در آسانسور را باز کردم و دیدم سوسکه ایستاده روبرویم و شاخک هایش را خیلی خونسرد تکان می دهد. کلی خرید کرده بودم و محال بود چهارطبقه با آن همه بار بالا بروم .تصور اینکه با جناب سوسک 4 طبقه در آسانسور همراه باشم هم مو به تنم سیخ می کرد. ایستاده بودم و التماس سوسکه را می کردم که بی خیال آسانسور بازی شود که خانم همسایه طبقه دوم رسید و فکر کرد که در آسانسور را برای او باز نگه داشته ام . کلی تشکر کرد و رفت داخل و چشمش به سوسکه که افتاد خیلی خونسرد با ته عصایش لهش کرد و جسدش را هم با پا شوت کرد توی راهرو و بعد گفت مادرجون دیگه نترس بیا برو خونه!
...................................................................................................
ابتدای صفحه