این روزها دلم می خواد بنویسم. کلی هم این صفحه سفید و آبی بلاگرو باز می کنم و
بهش خیره میشم و سعی می کنم چیزی بنویسم. هر مطلبی می نویسم خیلی شخصیه.
خیلی شخصی و من مرتب سعی میکنم شخصی ننویسم .
میگم دلم تنگ شده ، می پرسن عاشق شدی؟ انگار دلتنگی فقط در عاشقی خلاصه میشه.
دلم می خواد بنویسم ولی شخصی نوشتن برای من مثل عریان شدن سر چهار راه میمونه.
دلم یک سفر کوتاه می خواد . شمال...دلم یه دونه از این ویلاهای کوچولو با سقف شیروونی
آبی می خواد. از این خونه کوچولو هایی که گاهی وسط یه جنگل انبوه دیده میشه.
از اونهایی که یه جورایی با درختها چنان احاطه شده که دیده نمیشه. دلم از اون جویبارهای
باریک می خواد .از اونهایی که آدم هوس میکنه با پای برهنه توش راه بره و یخ کنه.دریا...
دلم ساحل دریا می خواد . نه از اون ساحل ها که با قلوه سنگ جلوی غرش موجها رو گرفتن.
از اون سحل شنی های دوران بچگی. از اونهایی که موج های آروم و رقصان داشت.
که باهاشون بالا و پایین می رفتیم. دلم یه پیاده روی طولانی می خواد تو یه کوره راه باریک و
پیچ در پیچ......هوس غروب کردم. غروب کنار ساحل و خورشیدی که یواش یواش توی آب
فرو میره.
...................................................................................................
ابتدای صفحه